‏نمایش پست‌ها با برچسب دل نوشت. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب دل نوشت. نمایش همه پست‌ها

آقای کوچک!

گوربان [+]:

اهل گوربان! شما هم اگر ندانید، بعضی از شما می دانند و این بعضی نیز اگر ندانند، خدای شما می داند... تا به امروز خاطرم نمی آید که کسی از مشکلی در برابرم نالیده باشد و من شانه هایم را بالا انداخته باشم و گفته باشم «مشکل توست». حالا... در خانه ِ ی من ، جوجه ای است... که یکباره از چند روز پیش، وقت نفس کشیدن، نفس نفس می زند... به خدا بگویید سکان ِ این امتحان را به سمت سینه ِ من بگرداند... کشیدن این درد را به سینه ی من بسپارد! درد کشیدن از تماشای درد کشیدن سهل تر است... سر افطار که می شود، بانگ سحر که می رسد... دعا کنید... دعا... دعا... دعا... هیچگاه به خیالم نمی رسید که با تمام جانم بگویم «التماس» ِ دعا...


التماس دعا!

خدایا!...

یک بهانه‌ی زیبا

داشتم نامه‌های سیدعلی صالحی که زنده‌یاد خسرو شکیبایی با آن صدای یکه، فراموش ناشدنی، گرم و گوش‌نوازش دکلمه کرده را گوش می‌دادم... دیدم اگرچه خط عشق در برگه‌های این روزهای عمرم بسیار کمرنگ شده اما هنوز چیزهایی هست که دلم را بلرزاند... چیزی مثل همین بهانه‌ی زیبا...
بگذریم!

قطعاتی از موسیقی که برای این آلبوم انتخاب شده، به نظرم از زیباترین قطعات موسیقی و از آهنگسازان بزرگ و اغلب معاصر دنیاست. یکی از قطعاتی که در اوایل این آلبوم است، دوئتی (دونوازی) است که اگر اشتباه نکنم فلوت به همراهی سلستا هارپسیکورد می‌نوازد. متاسفانه نام هنرمند آهنگساز و یا نوازندگانش را نمی‌دانم!
قطعه زیبا و دلنشینی است.



دانلود کنید!

آپدیت: توضیح اینکه هارپسیکورد (Harpsichord) و سلستا (Celesta) یا چلستا از سازهای کلاویه‌دار و شبیه به پیانو هستند و معمولاً در اکسترهای بزرگ مورد استفاده قرار می‌گیرند. هارپسیکورد شبیه به پیانوی رویال و سلستا به پیانوی دیواری می‌ماند. هر دو صدایی زنگدار دارند و گاهی برای ایجاد رنگ و جلوه‌ای خاص در موسیقی (معمولاً کلاسیک) و یا نواختن ملودی‌های کوتاه استفاده می‌شوند... من اما نفهمیدم این ساز دوم در این آهنگ کدامش است!

پی‌نوشت: حالا خوب است آن یکی ساز هم اصلاً فلوت نباشد!... اگر می‌دانید یا حدسی می‌زنید، لطف می‌کنید اگر تذکر دهید.

با او

یادت هست که به تو می‌گفتم خدا، عشق را برای خودش نگه می‌دارد و تو ...
تو اما چیزی نمی‌گفتی که بدانم تأییدم می کنی یا انکار!...
عاشقی یا بی‌معشوق!
من اما می‌دانستم که می‌گفتم.

حالا دیدی که خدا، عشق را برای خودش نگاه داشت!
دیدی گفتم!...
حالا ما ماندیم بی‌هم...
با او!


منبع عکس: http://vi.sualize.us/...

پی‌نوشت: صورتگر نقاش چین، رو صورت یارم ببین / یا صورتی برکش چنین، یا ترک کن صورتگری!

ت ن ھ ا ﯾ ی ۵

گفتم: «امروز»...
سرش پایین بود. گویی چیزی نشنیده، همچنان به کارش مشغول بود.
جمله‌ام رو کامل کردم و دوباره گفتم: «امروز... خیلی گرفته ای!»

نگاه اشک آلودش را با خنده ای که همیشه روی لبش بود به من کرد و گفت:
«بی خیال!... این حرفا دیگه کهنه شده!»

عطر پاییز

نه! اشتباه نکن!... درست است که صاحب این روزها بهار است، اما رنگ و بوی پاییزی‌اش را با هر نگاه می‌توانی درک کنی.
خیابان‌های خیس و باران‌خورده...
سوز سرمایی که گاهگداری اذیتت می‌کند و مجبور می شوی سرت را در یقه‌ات فرو بکشی...
... و دلتنگی، دلتنگی هایی که پا به پای باران و هوای ابری، گریبان دلت را می گیرد.
اینها همه، تو را به سر کوچه ی پاییز می برد.

نه! اشتباه نکن... معنی ِ تمام این‌ها که گفتم این نیست که «آه! چقدر این روزها... » نه!
من عاشق پاییزم و به خاطر تمام اینها خوشحالم.
حتی به اشکهایم نگاه نکن! من از این که جای تمام روزهای خوش بهار، عطر پاییز را حس کنم و زیر بارانش، خاطرات خیس را مرور کنم و خسته شوم از رفتن، خسته نمی شوم.
دیگر حتی برایم نگران نباش که اسیر پاییز شده ام، من در هوای بارانی هم پرواز می کنم...
هر چه باشد این غم ِ زیبا، یادگار توست!

یادم باشد: این را جای دیگری هم نوشته بودم؛ یادت که هست؟... نیست؟!



فیلم «محیا» را دیدم. نسبت به بسیاری از فیلم های این چند سال سینما - و البته آنهایی که دیدم - در حد قابل قبولی بود... متوسط!
فیلمی که می توانست با این داستان، بهتر از اینها باشد.
به دلم نشست و بر خلاف خیلی از فیلم های ایرانی که دیدن و ندیدنشان برایم فرقی نمی‌کرد، نه! اینطور نبود! اگر مقداری سقف انتظارت را پایین بیاوری و انتظار یک فیلم هنری نداشته باشی و کمی در مورد فیلم و نقاط مثبتش خوش بین باشی، فیلم خوبی است.
بگذرم!
و اما بیت زیبایی که در دیالوگ یکی از بازیگران استفاده شد و به دلم نشست (و اصلاً کدام غزل حافظ بود که به دلت ننشسته باشد؟!) این بود:
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
[...]
حاشیه 1: محیا به معنای زندگیست.
حاشیه 2: به خاطر تمام صحنه های عزا، تشییع و تم نه چندان روشن فیلمی که گرفته بودم، خجالت زده مادرم شدم که به خاطر خاطرات تلخش، تحمل تمام اینها را نداشت و در تمام مدت فیلم، می‌رفت و می‌آمد.

آيـــنه

وقتي كه تنهايي، خود ِ مني!...
...
وقتي كه تنهايي!

سکوت

1.
سکوت ِ کسانی که لب از لب باز نمی‌کنند، هراس انگیز است. این سکوت، از ناحیه‌ی کسانی است که فراموشی ندارند.

قطار به موقع رسید - هاینریش بل

به نقل از: Miss Anonymous

2.

شنیده‌ام بعد ِ رفتنم شاعر شدی...
شاعریت مبارک!

3.

ز این همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست!

... بسيار خسته ام!

از زندگی، از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام



دل خسته سوی خانه تن ِ خسته می کشم
آوخ... کزین حصار دل آزار خسته ام

بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت ِ دیوار خسته ام

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام

محمدعلي بهمني

پ. ن:
...
دعوتت مي كنم امشب،
به نبودنم،
به يادم!...

حس غریبی دارم...

نوشته ی: یاسمن رضائیان



شاید هوا آنقدر ابری نباشد که دل هوای باریدن داشته باشد ولی می خواهد بنویسد تا نوشتن را فراموش نکند. برایش الفبای پرواز را هجی می کنم و دلداری اش می دهم: اگر شکسته باشی هم می توانی پرواز کنی... اصلاً دل، هر چه شکسته تر باشد زودتر پرواز را یاد می گیرد!

دارم می نویسم، برای چه، نمی دانم. اما حس غریبی دارم. بدون اینکه حتی کلمه ای در ذهنم باشد. کلمات پشت سر هم نوشته می شوند. به دلم می گویم: نوشتن را به یاد بیاور. می دانی چند وقت است که برایم یک دل سـیر ننوشته ای؟
دلم آرام گریه می کند. چقدر دوست دارم بخندد. خیلی وقت است که خنده اش را ندیده ام.
دلم به حال این همه شکستگی هایش می سوزد. چقدر تنهاست! تمام دلیل زنده بودنش، نوشتن است ولی خیلی وقت است که نمی تواند بنویسد. می ترسم این روزها از بی کسی و بی واژه ای دق کند!



دل ِ شکسته ام را دوست دارم. به شکستگی هایش که نگاه می کنم، به یاد می آورم تمام آن لحظه های غم انگیز را که صدای ترک خوردنش را می شنیدم.
دل نگرانش می شدم ولی فکر می کردم فقط چند ترک کوچک است.
می دانستم که ترک خوب نمی شود ولی امید داشتم که اگر بهتر نمی شود، بدتر هم نشود ولی ترک هایش بدتر شد.
یک بار آنچنان شکستگی بزرگی به خود گرفت که از صدایش غرورم شکست!



حالا که از آن روزهای غمگین گذشته، دلم بزرگ شده. دلی را نمی شکند ولی اجازه نمی دهد دیگر کسی هم او را بشکند. من باور نمی کردم ولی شکستگی هایش دارد خوب می شود؛ دارد دوباره می شود همان دلی که از اول بود. ولی باز هم دلواپسم؛ دلم هنوز مثل روزهای اولش تنهاست ...
تنهای تنها!

پی نوشت: ... راستی! دلم هوای باران کرده... امروز دیرتر می آیم!

Re: به صبح

امروز صبح بود که فهمیدم؛ عابران، بوی احساسهای سوخته می دهند.

برای پدرم

من هم خسته شدم بابا! من هم خسته شدم...
اما تو جثارت گفتنش را داشتی و من... همین را به من نیاموختی که چطور بگویم.
بابا! من هم خسته شدم، اما جز نگاه خستگی چیزی ندارم برای این غریبه‌ها!
نیست کسی بابا! نیست...

از خستگی‌ام و از دلتنگی‌ام بغضی ساخته‌ام برای تنهایی‌ام؛
تو گفتی و فریاد زدی، من اما نمی‌توانم.
آنگاه که نگاهت دیوارهای فاصله‌ را شکست، تو فریاد زده بودی،
من اما فقط نگاه می‌کنم...
برکه‌ای‌ام راکد و ثابت،
بسته و گریزان از عشقی که تو می‌دانستی!

دوست دارم بازگردم،
به خودم،
به آنکه تو را داشت.

بزرگم بودی،
سر و سرورم بودی،
تمام ٍ من که تو بودی.
می‌‌خواهم به تو بازگردم بابا!
به آن زمان که عشق را در خانه‌ی تو و روی بازوان گرم تو احساس کردم،
می خواهم به تو بازگردم.


بابا! غروبهای اینجا سرد و خاکستری است؛
آدمهایش تکرار بی‌حسی و ناگزیری‌اند،
غم‌هایش عمیق و ماندنی است...

من روزی از این ویرانگی می‌گریزم،
آن زمان که پرواز را از تو بیاموزم،
به سوی تو
- که جاودانه‌ای -
می‌گریزم
بابا!



امسال لحظه تحویل را بی‌هم بودیم،

دیگر نه آن دستان خشک و لاغر و کبودت بود که تمام نبض و گرمی‌اش را به وجودمان ببخشد،
و نه آن آغوش گرم و بی‌دغدغه‌ات که درون پرآشوبمان را تسلی دهد و آرام کند.

تو دیگر نبودی که عیدمان عید باشد،
تو که بهار را با حال و هوای تو می‌فهمیدیم.

عیده و امسال عیدی ندارم
...

روزی که مادربزرگ، قصه‌هایش ناتمام ماند!

هوا، ابری و گرفته بود. گویا همه، منتظر اتفاقی بودند تا گنگی آن روز را با آن، توجیه کنند. در دلم عجیب سکوتی نشسته بود. دلشوره‌ای همراهم شده بود، از همان‌ها که تا تمام وجودت را نگیرد، ولت نمی‌کند...



مادربزرگ، مدتی بود که حال و روز خوشی نداشت؛ شب‌هایش هم شب‌های پرستاره‌ي سجاده و دعا و قرآن و زمزمه‌های زیرلب نبود. دیگر کسی صدای «سمات» و «الرحمن» و «جوشن کبیر»ش را نمی‌شنید. دیگر چندمدتی می‌شد که مادربزرگ خاموش بود و تنها با نگاهش حرف می‌زد، با نگاهش دعا می‌خواند، با نگاهش قصه‌هایش را می‌گفت، با نگاهش دوستت می‌داشت و می‌بوسید و با نگاهش بدرقه‌ات می‌کرد!

مدتی بود که دلتنگی‌های مادربزرگ، بزرگ‌تر از همیشه شده بود و قصه‌هایش تلخ و پرغصه. قلب بزرگ و همیشه مهربانش، دیگر تحمل کوله‌بار غمی به اندازه‌ی یک عمر و این چند روز را نداشت.
گویی مادربزرگ هوای رفتن کرده بود...



آن اتفاق ِ سرد، افتاد...
مادربزرگ، برای همیشه از پیشمان رفت.
تن سردش به زمین رسید و روح بزرگش نصیب آسمان شد!
مادربزرگ رفت...
همه، همین جمله را با ناباوری تمام تکرار می‌کردند تا شاید به باورشان بگنجد که: «مادربزرگ رفت!».



تو خاموشی، خونه خاموشه
شب آشفته، گل فراموشه

بخواب که امشب پشت این روزن
شب کمین کرده روبروی من

تب آلوده، تلخ و بی‌کوکب
شب شب غربت، شب همبن امشب!



لایی لایی، من به جای تو شکستم
تو نبودی، من به سوگ من نشستم

از ستاره تا ستاره گریه کردم
از همیشه تا دوباره گریه کردم



لالا لالا آخرین کوکب
لباس رویا بپوش امشب

لالا لالا ای تن تب‌دار
اشکامو از رو گونه‌هام بردار

لالا لالا سایه‌ی دیوار
نبض مهتابو دست من بسپار



لایی لایی، من به جای تو شکستم
تو نبودی، من به سوگ من نشستم...

خطی بر باد


آلبوم «باور کن»
ترانه «خطی بر باد»
اهورا ایمان/شاعر
داریوش تقی‌پور/آهنگساز
علیرضا شهاب/خواننده




پشت پرچین غروب
پیش آیینه‌ی اشک
روی آیینه‌ی تنهایی آب
می‌نویسم بر باد!

می‌نویسم خورشید
می‌نویسی باران
می‌نویسم آبی، دریا
می‌نویسی مهتاب!


می‌نویسم تندر،
طوفان،
برف،
پر و بالی که شکست،
آفتابی که پرید...
می‌نویسی پاییز!
باغ بی‌برگ و بهاری که تکید،
از اجاقی که نپیوست به صبحی روشن...
می‌نویسم بی تو،
می‌نویسی بی من!


می‌نویسم ای دوست،
می‌نویسم ای یار!
که به اندوه تو پیوند زدم
دفتر خاطره را!

روی باران بستم
چشم را،
پنجره را،
حوصله را!
از سکوتی که صدایم را سوخت
از خزانی که بهارم را برد،
روزگارم را برد،
همه‌ی دار و ندارم را برد

می‌نویسم بر برگ،
می‌نویسی بر باد!

در ادامه... : توی حال و هوای همین موسیقی و ترانه بودم که Wallpaper زیر را طراحی کردم (لینک غیر مستقیم Wallpaper/حجم: 116 کیلوبایت/ابعاد: 1280 در 1024).

قیصر رفت...

قیصر رفت ...
این، خبری بود که وقتی شنیدیم، در حالی که شاید مدتها بود که همه انتظارش را داشتیم، اما هنوز آن اتفاق را باور نکردیم ...
نتوانستیم باور کنیم
و باور نمی کنیم!
قیصر ادبیات ایران همیشه زنده است!


افتاد

آنسان که برگ
- آن اتفاق زرد-
می افتد

افتاد
آنسان که مرگ
- آن اتفاق سرد- می افتد

اما
او سبز بود وگرم که
افتاد


روحش شاد و یادش زنده ماناد!

لینکهای مرتبط:

به قول پرستو [وبلاگ دوستداران قیصر امین پور]
زندگینامه و آثار استاد قیصر امین پور [فروم p30world]
کتابها و آدمها [آینه ها]
لحظه های کاغذی [آینه ها]

پ.ن: بیشتر از ده روز از فوت دکتر میگذرد، اما مجال نوشتن همین خطوط هم نبود، چه بگوییم که او خود گویای تمام است.

دنیای کوچک من

به دنبال این آوای بلند زندگی،
دنیای بزرگت را
زیر و رو کردم
و ...
!

گویی غافل بودم
از دنیای کوچک ِ کوچکم!

نفسی تازه
و
تولدی دوباره
...

به کوچکی اش، صمیمی است این جوی آب؛
و دریا دریا دور است از من
آن ساحل غریب!

تمام آنچه می خواستم،
همین بود!
همین!

من و سرزمین رویا

یخ تاب و تب عشق ندارد!

هشدار که یخ تاب و تب عشق ندارد
گر بسته قالب شده ای فکر دگر باش!

این هشدار را جدی بگیرید


[همین کار در ابعاد اصلی]

دوست - آب - نان

دوست-آب-نان

دوست - آب - نان
يكي از كوچه خلوتهاي اين شهر غريب!

پ.ن: همه چيم يار ... يار، يار، يار، يار!

بابك بيات درگذشت!

5 آذر 85
خبر، كوتاه و تكان دهنده بود!
...
حالا، ما مانديم و تپش، بانوي شرقي، فصل خاكستري، سقف و ... دنيايي از جنس رويا و خاطره!
روحش شاد؛ يادش گرامي!

روح بزرگوار من، دلگيرم از حجاب تو
شكل كدوم حقيقته چهره ي بي نفاب تو
...

بابك بيات به همراه احمد شاملو
عكس از: رسانه فرهنگي-هنري پندار

آبان ...

... كه چه زود گذشت!
Blogger

Check Google Page Rank