عطر پاییز

نه! اشتباه نکن!... درست است که صاحب این روزها بهار است، اما رنگ و بوی پاییزی‌اش را با هر نگاه می‌توانی درک کنی.
خیابان‌های خیس و باران‌خورده...
سوز سرمایی که گاهگداری اذیتت می‌کند و مجبور می شوی سرت را در یقه‌ات فرو بکشی...
... و دلتنگی، دلتنگی هایی که پا به پای باران و هوای ابری، گریبان دلت را می گیرد.
اینها همه، تو را به سر کوچه ی پاییز می برد.

نه! اشتباه نکن... معنی ِ تمام این‌ها که گفتم این نیست که «آه! چقدر این روزها... » نه!
من عاشق پاییزم و به خاطر تمام اینها خوشحالم.
حتی به اشکهایم نگاه نکن! من از این که جای تمام روزهای خوش بهار، عطر پاییز را حس کنم و زیر بارانش، خاطرات خیس را مرور کنم و خسته شوم از رفتن، خسته نمی شوم.
دیگر حتی برایم نگران نباش که اسیر پاییز شده ام، من در هوای بارانی هم پرواز می کنم...
هر چه باشد این غم ِ زیبا، یادگار توست!

یادم باشد: این را جای دیگری هم نوشته بودم؛ یادت که هست؟... نیست؟!



فیلم «محیا» را دیدم. نسبت به بسیاری از فیلم های این چند سال سینما - و البته آنهایی که دیدم - در حد قابل قبولی بود... متوسط!
فیلمی که می توانست با این داستان، بهتر از اینها باشد.
به دلم نشست و بر خلاف خیلی از فیلم های ایرانی که دیدن و ندیدنشان برایم فرقی نمی‌کرد، نه! اینطور نبود! اگر مقداری سقف انتظارت را پایین بیاوری و انتظار یک فیلم هنری نداشته باشی و کمی در مورد فیلم و نقاط مثبتش خوش بین باشی، فیلم خوبی است.
بگذرم!
و اما بیت زیبایی که در دیالوگ یکی از بازیگران استفاده شد و به دلم نشست (و اصلاً کدام غزل حافظ بود که به دلت ننشسته باشد؟!) این بود:
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
[...]
حاشیه 1: محیا به معنای زندگیست.
حاشیه 2: به خاطر تمام صحنه های عزا، تشییع و تم نه چندان روشن فیلمی که گرفته بودم، خجالت زده مادرم شدم که به خاطر خاطرات تلخش، تحمل تمام اینها را نداشت و در تمام مدت فیلم، می‌رفت و می‌آمد.
Blogger

Check Google Page Rank