...
M: are
nemikhay az iran kharej shi?
me: من وضعيتم مناسب نيست
اگر ميتونستم حتما ميرفتم
حداقل حالا نميتونم فكرشم بكنم
...
ما اگر بريم
كي باشه زجر بكشه؟
M: khob hame on hai ke vazeyateshon monaseb nist miran on var dighe
me: چي بگم والا
...
نمایش پستها با برچسب روزنوشت. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب روزنوشت. نمایش همه پستها
روزگاري كه نيست ديگر هيچ!...
برچسبها: روزنوشت
رو به گریه...
پس از مدتها که آلبوم «فصل تازه» احسان خواجهامیری به بازار آمده، من مدت نسبتاً کوتاهی هست که یکی (گریه) و چند روزیاست که ترانههای این آلبوم را شنیدهام. به نظرم در میان تمامی ترانههای این آلبوم، این ترانه، زیباترین باشد. فارغ از موسیقی و صدای پرطرفدار خواجهامیری، بزرگترین عامل مقبولیت این ترانه (و شاید آلبوم!) را همین شعر اثر که از آقای «حامد عسکری» است، میدانم... شاعری که در حضور تمام غزلهایش، با این ترانه معروف شد.
به نظرم یکی از آن ترانههای ماندگار احسان خواجهامیری باشد و بماند. اما فارغ از تمام اینها، طیف مخاطب، جوان است. کافیست کمی در همین محیط وب و حتی بیشتر، در حوالی خودتان بگردید تا مقبولیت و تاثیرگذاری چنین ترانهای را بر روی این طیف شلوغ و پرجمعیت را ببینید. نه!... باور کن اینگونه دنبال مقصر نیستم که اصلاً اتفاق بد و قصوری رخ نداده... اما فقط نگاه میکنم که تاثیر یک ترانه چقدر میتواند باشد. خیلی جاها، خیلی آدمها (خودم را هم عرض میکنم!)، خیلی نوشتهها اینطور شروع میشوند:
گریه نمیکنم نه اینکه سنگم،گریه غرورمو به هم میزنه
مرد برای هضم دلتنگیاش، گریه نمیکنه، قدم میزنه
اگرچه این روزها، روزهای نامردهاست، اما جوانترها علاقهی زیادی هم به مردشدن و هم گریهنکردن و قدمزدن پیدا کردهاند!... شاید اگر سنجهای برای اندازهگیری گریه وجود داشت، بهتر میشد قضاوت کرد حتی!... اما به هر حال و فارغ از شوخی(؟!)، جوانهای امروزی، مثل ترانههای پاپ امروزی -که خواجهامیری خواننده بهترینهایش است- خاصیت مصرفیبودن را دارند و میل و گرایش امروز و فردایشان چندان قابل پیشبینی نیست. اگرچه هنوز هم میشود ماندگاری موسیقیهای خوب (مثل همین ترانه) را در این عرصه پیشبینی کرد.
پینوشت: یاد ترانهی «گریه» سیاوش قمیشی (گریه کن! گریه قشنگه... گریه، سهم دل تنگه...) میافتم که آن هم آن روزها گریه را روی زبانها (بلکه هم پیش چشمها!) انداخته بود.
گریه نمیکنم نه اینکه سنگم، گریه غرورمو به هم میزنه
مرد برای هضم دلتنگیاش، گریه نمیکنه، قدم میزنه...
به نظرم یکی از آن ترانههای ماندگار احسان خواجهامیری باشد و بماند. اما فارغ از تمام اینها، طیف مخاطب، جوان است. کافیست کمی در همین محیط وب و حتی بیشتر، در حوالی خودتان بگردید تا مقبولیت و تاثیرگذاری چنین ترانهای را بر روی این طیف شلوغ و پرجمعیت را ببینید. نه!... باور کن اینگونه دنبال مقصر نیستم که اصلاً اتفاق بد و قصوری رخ نداده... اما فقط نگاه میکنم که تاثیر یک ترانه چقدر میتواند باشد. خیلی جاها، خیلی آدمها (خودم را هم عرض میکنم!)، خیلی نوشتهها اینطور شروع میشوند:
گریه نمیکنم نه اینکه سنگم،گریه غرورمو به هم میزنه
مرد برای هضم دلتنگیاش، گریه نمیکنه، قدم میزنه
اگرچه این روزها، روزهای نامردهاست، اما جوانترها علاقهی زیادی هم به مردشدن و هم گریهنکردن و قدمزدن پیدا کردهاند!... شاید اگر سنجهای برای اندازهگیری گریه وجود داشت، بهتر میشد قضاوت کرد حتی!... اما به هر حال و فارغ از شوخی(؟!)، جوانهای امروزی، مثل ترانههای پاپ امروزی -که خواجهامیری خواننده بهترینهایش است- خاصیت مصرفیبودن را دارند و میل و گرایش امروز و فردایشان چندان قابل پیشبینی نیست. اگرچه هنوز هم میشود ماندگاری موسیقیهای خوب (مثل همین ترانه) را در این عرصه پیشبینی کرد.
پینوشت: یاد ترانهی «گریه» سیاوش قمیشی (گریه کن! گریه قشنگه... گریه، سهم دل تنگه...) میافتم که آن هم آن روزها گریه را روی زبانها (بلکه هم پیش چشمها!) انداخته بود.
از رنجی که میبریم
● فقط نگاه میکنم
دو هفته یا بیشتر میشد که از فضای وب ایرانی، وبلاگها و و وبسایتها و حواشی و همین طور جیمیل دور بودم. خودخواسته از خیلی جاها و آدمهایش دور بودم. اگر پیدایم میشد، فقط میان گالریهای عکس فلیکر و ویژوالایز و ... بود؛ حتی اگر به گوگلریدر سر میزدم، فقط به خاطر فولدر فید عکسها بود و بس، ساکت بودم و نگاه کنان.
اگر چه نفهمیدم آن حسی که پیش از این داشتم چرا بد بود، اما این حس جدید حقیقتاً احساس خوبی است و مطمئناً ادامهاش میدهم. فارغ از عالم سایبر، در دنیای حقیقی هم رابطهام تقریباً قطع (قحط!) بود. راستش مدتی هست که از صدای تلفن، قلب و دلم زیر و رو میشود... اصلاً هم من از این موجود نگران غافلگیرکنندهی آزاردهنده، بیزارم. آن همراه (همان موبایل!) داشتنمان هم که به آدمیزاد نمیرفت که بیچاره، افتاده گوشهای، گوشی مهربان!
خلاصه این که اینطور تنهایی هم عالمی دارد!
●
هیچ وقت از اینکه نوشته هایم پیرو موضوع ویژهای باشد و رنگ و بوی خبری داشته باشد و بروز باشد، خوشم نمیآمد، اما گاهی، موضوعی آنقدر دور و برت تکرار میشود و گفته میشود و میبینی و حسش میکنی که ناخواسته، تو را با خودش میبرد؛ حداقل چند ساعتی، روزی، هفتهای در زندگیات هست.
انتخابات، همان موجی است که چند مدتی است همه را مشغول خود کرده است. هیچوقت سیاست، موضوع جذابی برایم نبوده و در کل هم آدم سیاستدانی نبودهام و مثل خیلی از آدمهایی که کلاً سرشان درد میکند، اهل بحث سیاسی نبودهام و اصولاً از این بحثهای تخصصی که همگان استادانند سر در نیاوردم، چرا که به نظرم، موضوع، سادهتر از این حرفها و بیهوده بوده است!
اما باز هم به نظرم این انتخابات، چیزی فراتر از صرف بازیهای جناحی و صحنههای جدال عدهای طالب و تشنه قدرت، برای بهدست آوردن سریر مقام و ریاست است... و غیره که خود همه عالمند!
بگذریم!...
شناسنامهام را که نگاه میکردم؛ تاریخ مهرهای خورده شده مربوط به یکی دو سال اول رأیدادنم بود، یعنی به عبارتی در حدود هفت هشت سال است که رأی ندادهام. اما این بار، بنا به سلسله دلایلی که یک آدم رأی ندهنده، پای صندوق رأی میرود، رأی خواهم داد!... راستش با کمی این طرف و آن طرف، به قول انتخاباتیها، رأی اولی هستم (انگاری احساس کلاس اولی بودن به آدم دست میدهد!).
این روزهای به زعم من تکرار ناشدنی، چند نکته برایم دارد. اگرچه از نوشتن در مورد سیاست بیزارم، اما مینویسم برای درج در بایگانی نوشتههای این روزها و عبرت و آموزه آیندههای خودم:
◄ مهمترین تمامی آنچه دیدهام، آن چیزی است که این روزها در رفتار مردم میتوان دید. فارغ از طرفداری متعصبانه یا منصفانه، نیروی عظیمی در وجود ملت وجود دارد که هیچ زمان دیگری ندیده بودم. بدیهی است که چنین چیزی در بین جوانها و جوانترها بیشتر است.
گاهی با خودم میگویم که کاش همیشه چنین نیرویی و چنین نشاطی، اما نه برای تخریب و تمسخر، برای ساختن ایران میبود...
به گمانم میشد، اگر هر کس، مخصوصاً آن بالاییها کارشان را بهتر انجام میدادند (البته با این اوضاع موجود، همیشه جا برای بهترشدن هست!).
در هر حال، نشاطی که این روزها در مردم، میبینم، رنگ در خود ندارد (منظورم آن رنگ سبز نیست!). میگویم کاش، بلایی بر سر ذوق سرشار این جوانان و امیدی که در دل ملت به وجود آمده است، نیاید.
کاش، این نهال سبز، سبز بماند و بروید و درختی شود پربار!
◄ مردم...
مردمی را که به عنوان هممیهنانم میشناسمشان و البته خودم هم یکی از همین مردم هستم!... مردمی هستیم که زود باورمان میشود، زود فراموش میکنیم. نمونههایش را هم زیاد میبینیم.
روزی بالا میبریم تا عرش و روزی دیگر فرو میکوبیم بر فرش (نمونههایش از شمارش خارج است!). یکیاش خاتمی بود که پس از 8 سال، با چنان حرفهایی بدرقه اش کردیم و خیلی از طرفدارانش را از دست داد. بعد از 4 سال، فراموش کردیم و برایش پویش دعوت راه انداختیم. چنان استقبالی ازش کردیم که مطمئناً تمام حرفهای 4 سال پیش را فراموش کرده است.
ما، همان مردمی هستیم که از اخراجیها و دهنمکی انتقاد میکنیم و فیلمش را فیلم نمیدانیم و زمان اکران، برایشان (و برای خودمان!) خاطرههای باورنکردنی میسازیم.
کلمات قصار سریالهای آبکی تلویزیونی، وارد فرهنگمان میشود ولی دوست داریم چهرهای که از خودمان نشان میدهیم فرهنگی و روشنفکری باشد (که چه بسیارند!).
و ...
راستش به نظرم همینها میشود که این من و تویی که میبینی، همانی نیست که واقعا هست یا باید باشد.
آشنایی، نمایشگاه کتاب را با استقبالی که از اخراجیها شد، مقایسه میکرد. به گمانم راست میگفت، آن هجمه جمعیت نمایشگاه، با سرانه 6 دقیقه کتابهای درسی و 2 دقیقه کتابهای عمومی و آن هم برای تمام جمعیت یک کشور، نمیخواند.
امروز، روز انتخابات است و مردم همان مردمند. به نظرم نمیتوان روی گمانهزنیها بر روی آرای مردممان خیلی حساب کرد. همیشه باید منتظر بود و با هزار اما و اگر، نتیجه را دید. یا غافلگیر میشویم و خوشحال، یا غافلگیر میشویم و شاکی و مدعی و... .
امیدوارم، نتیجهاش چیزی باشد که روحیهی این روزهای مردم را نگه دارد و امیدشان را ناامید نکند.
●
گفتن حرفهایی که در زیر مینویسم، برای حمایت از کسی نیست که حامیاش هستم - که دلایل منطقی و بسیار دیگری وجود دارد - راستش نوشتن این دو نکته، به خاطر آن برداشت و تصویری است که از یک مقام مسئول، آنچنان که باید باشد، در ذهنم داشتم و در وجود و رفتار و روحیات این مرد، میرحسین، دیدم. چیزی که در حد حرف و نه چیزی فراتر از آن، تاکنون از هیچ یک از به اصطلاح مسئولان به خاطر
ندارم.
اولی، آن حرفی بود که در فیلم تبلیغاتیاش که از تلویزیون پخش شد، شنیدم:
در اتوبوسی نشسته بود و علاقه و استقبال مردم را در شهری میدید (به گمانم، همین شمال خودمان بود) و از ترسی (ناشی از درک مسئولیت) برای کسی که در چنین مقامی قرار میگیرد، صحبت میکرد.
او نه کسی است که مقامهای اینچنینی، عنوان جدیدی برایش باشد و نه این فکر را در خود راه میدهد که لحظهای از چنین استقبالی، تعبیری جز این کند. کسی است که خود را فقط مسئول مردم میداند.
دوم هم اینکه جایی دیگر حرفی را گفت که برایم نشان از روحیه بالا، صداقت، حس مسئولیت و تفکر روشن او داشت:
به عنوان یک ایرانی، به انتخابم امیدوار و معتقدم و دعا می کنم که منتخب اکثریت و رئیس جمهور بعدی ایران و در مسئولیتش، موفق باشد.
حاشیه: بیشتر این متن را دیشب نوشتم. الان، - به قول شما جوانها! - رأی سبزم را دادهام.
دو هفته یا بیشتر میشد که از فضای وب ایرانی، وبلاگها و و وبسایتها و حواشی و همین طور جیمیل دور بودم. خودخواسته از خیلی جاها و آدمهایش دور بودم. اگر پیدایم میشد، فقط میان گالریهای عکس فلیکر و ویژوالایز و ... بود؛ حتی اگر به گوگلریدر سر میزدم، فقط به خاطر فولدر فید عکسها بود و بس، ساکت بودم و نگاه کنان.
اگر چه نفهمیدم آن حسی که پیش از این داشتم چرا بد بود، اما این حس جدید حقیقتاً احساس خوبی است و مطمئناً ادامهاش میدهم. فارغ از عالم سایبر، در دنیای حقیقی هم رابطهام تقریباً قطع (قحط!) بود. راستش مدتی هست که از صدای تلفن، قلب و دلم زیر و رو میشود... اصلاً هم من از این موجود نگران غافلگیرکنندهی آزاردهنده، بیزارم. آن همراه (همان موبایل!) داشتنمان هم که به آدمیزاد نمیرفت که بیچاره، افتاده گوشهای، گوشی مهربان!
خلاصه این که اینطور تنهایی هم عالمی دارد!
●
هیچ وقت از اینکه نوشته هایم پیرو موضوع ویژهای باشد و رنگ و بوی خبری داشته باشد و بروز باشد، خوشم نمیآمد، اما گاهی، موضوعی آنقدر دور و برت تکرار میشود و گفته میشود و میبینی و حسش میکنی که ناخواسته، تو را با خودش میبرد؛ حداقل چند ساعتی، روزی، هفتهای در زندگیات هست.
انتخابات، همان موجی است که چند مدتی است همه را مشغول خود کرده است. هیچوقت سیاست، موضوع جذابی برایم نبوده و در کل هم آدم سیاستدانی نبودهام و مثل خیلی از آدمهایی که کلاً سرشان درد میکند، اهل بحث سیاسی نبودهام و اصولاً از این بحثهای تخصصی که همگان استادانند سر در نیاوردم، چرا که به نظرم، موضوع، سادهتر از این حرفها و بیهوده بوده است!
اما باز هم به نظرم این انتخابات، چیزی فراتر از صرف بازیهای جناحی و صحنههای جدال عدهای طالب و تشنه قدرت، برای بهدست آوردن سریر مقام و ریاست است... و غیره که خود همه عالمند!
بگذریم!...
شناسنامهام را که نگاه میکردم؛ تاریخ مهرهای خورده شده مربوط به یکی دو سال اول رأیدادنم بود، یعنی به عبارتی در حدود هفت هشت سال است که رأی ندادهام. اما این بار، بنا به سلسله دلایلی که یک آدم رأی ندهنده، پای صندوق رأی میرود، رأی خواهم داد!... راستش با کمی این طرف و آن طرف، به قول انتخاباتیها، رأی اولی هستم (انگاری احساس کلاس اولی بودن به آدم دست میدهد!).
این روزهای به زعم من تکرار ناشدنی، چند نکته برایم دارد. اگرچه از نوشتن در مورد سیاست بیزارم، اما مینویسم برای درج در بایگانی نوشتههای این روزها و عبرت و آموزه آیندههای خودم:
◄ مهمترین تمامی آنچه دیدهام، آن چیزی است که این روزها در رفتار مردم میتوان دید. فارغ از طرفداری متعصبانه یا منصفانه، نیروی عظیمی در وجود ملت وجود دارد که هیچ زمان دیگری ندیده بودم. بدیهی است که چنین چیزی در بین جوانها و جوانترها بیشتر است.
گاهی با خودم میگویم که کاش همیشه چنین نیرویی و چنین نشاطی، اما نه برای تخریب و تمسخر، برای ساختن ایران میبود...
به گمانم میشد، اگر هر کس، مخصوصاً آن بالاییها کارشان را بهتر انجام میدادند (البته با این اوضاع موجود، همیشه جا برای بهترشدن هست!).
در هر حال، نشاطی که این روزها در مردم، میبینم، رنگ در خود ندارد (منظورم آن رنگ سبز نیست!). میگویم کاش، بلایی بر سر ذوق سرشار این جوانان و امیدی که در دل ملت به وجود آمده است، نیاید.
کاش، این نهال سبز، سبز بماند و بروید و درختی شود پربار!
◄ مردم...
مردمی را که به عنوان هممیهنانم میشناسمشان و البته خودم هم یکی از همین مردم هستم!... مردمی هستیم که زود باورمان میشود، زود فراموش میکنیم. نمونههایش را هم زیاد میبینیم.
روزی بالا میبریم تا عرش و روزی دیگر فرو میکوبیم بر فرش (نمونههایش از شمارش خارج است!). یکیاش خاتمی بود که پس از 8 سال، با چنان حرفهایی بدرقه اش کردیم و خیلی از طرفدارانش را از دست داد. بعد از 4 سال، فراموش کردیم و برایش پویش دعوت راه انداختیم. چنان استقبالی ازش کردیم که مطمئناً تمام حرفهای 4 سال پیش را فراموش کرده است.
ما، همان مردمی هستیم که از اخراجیها و دهنمکی انتقاد میکنیم و فیلمش را فیلم نمیدانیم و زمان اکران، برایشان (و برای خودمان!) خاطرههای باورنکردنی میسازیم.
کلمات قصار سریالهای آبکی تلویزیونی، وارد فرهنگمان میشود ولی دوست داریم چهرهای که از خودمان نشان میدهیم فرهنگی و روشنفکری باشد (که چه بسیارند!).
و ...
راستش به نظرم همینها میشود که این من و تویی که میبینی، همانی نیست که واقعا هست یا باید باشد.
آشنایی، نمایشگاه کتاب را با استقبالی که از اخراجیها شد، مقایسه میکرد. به گمانم راست میگفت، آن هجمه جمعیت نمایشگاه، با سرانه 6 دقیقه کتابهای درسی و 2 دقیقه کتابهای عمومی و آن هم برای تمام جمعیت یک کشور، نمیخواند.
امروز، روز انتخابات است و مردم همان مردمند. به نظرم نمیتوان روی گمانهزنیها بر روی آرای مردممان خیلی حساب کرد. همیشه باید منتظر بود و با هزار اما و اگر، نتیجه را دید. یا غافلگیر میشویم و خوشحال، یا غافلگیر میشویم و شاکی و مدعی و... .
امیدوارم، نتیجهاش چیزی باشد که روحیهی این روزهای مردم را نگه دارد و امیدشان را ناامید نکند.
●
گفتن حرفهایی که در زیر مینویسم، برای حمایت از کسی نیست که حامیاش هستم - که دلایل منطقی و بسیار دیگری وجود دارد - راستش نوشتن این دو نکته، به خاطر آن برداشت و تصویری است که از یک مقام مسئول، آنچنان که باید باشد، در ذهنم داشتم و در وجود و رفتار و روحیات این مرد، میرحسین، دیدم. چیزی که در حد حرف و نه چیزی فراتر از آن، تاکنون از هیچ یک از به اصطلاح مسئولان به خاطر
ندارم.
اولی، آن حرفی بود که در فیلم تبلیغاتیاش که از تلویزیون پخش شد، شنیدم:
در اتوبوسی نشسته بود و علاقه و استقبال مردم را در شهری میدید (به گمانم، همین شمال خودمان بود) و از ترسی (ناشی از درک مسئولیت) برای کسی که در چنین مقامی قرار میگیرد، صحبت میکرد.
او نه کسی است که مقامهای اینچنینی، عنوان جدیدی برایش باشد و نه این فکر را در خود راه میدهد که لحظهای از چنین استقبالی، تعبیری جز این کند. کسی است که خود را فقط مسئول مردم میداند.
دوم هم اینکه جایی دیگر حرفی را گفت که برایم نشان از روحیه بالا، صداقت، حس مسئولیت و تفکر روشن او داشت:
این مردم تصوری از علایق و مطالبات خود دارند که در این زمان آن را در من جستوجو میکنند.
به عنوان یک ایرانی، به انتخابم امیدوار و معتقدم و دعا می کنم که منتخب اکثریت و رئیس جمهور بعدی ایران و در مسئولیتش، موفق باشد.
حاشیه: بیشتر این متن را دیشب نوشتم. الان، - به قول شما جوانها! - رأی سبزم را دادهام.
برچسبها: روزنوشت
زیر سایبان غم
صبح اولین روز خدمت!... یک مقدار زود رسیدم، دارم دور میدان امام، دور افتخار!!! می زنم.این را مدتها پیش، روز اول خدمت سربازیام و بعد از 2 ماه دوره آموزشی، وقتی که به عنوان افسر وظیفه، در یک سازمان دولتی شروع به خدمت سربازی کردم، نوشته بودم.
در پایان آن اولین روز اداری نوشتم:
حس خوبی نداشتم، فکر کنم به عنوان روز اول، هیچ خوب نبود. متأسفم!الان که فکر می کنم، هیچ وقت روزهای اول ِ خوبی نداشتم... شاید به خاطر هیجان یا اضطراب... اما نه! اکثر مواقع آنقدر چیزها برایم بی تفاوت بوده که این که چه اتفاقی میافتد، آنقدرها برایم مهم نبود.
روز دوم:
امروز، فقط یه روز دیگهس، هنوز در وا نشده!و عصر:
من، هر روز بدتر از دیروز! :-)و بعد از آن موقع، با گذشت 2 روز از وضعیت جدید، باز هم زندگی هیچ چیز تازه ای برایم نداشت، جز آن چیزهای همیشه تازهای که همیشه با من بودهاند و با هم زندگیها کردیم:
من چقدر از چنار خوشم میاد... ساری / خ ملت!
●
بیشتر از یک سال از آن روزها میگذرد... و یک سال و چند ماه از دوره آموزشیام. دوره آموزشی برای آنها که بعداً از پادگان و محیط نظامی دور میشوند، حس کاملاً متفاوتی دارد؛ این را بعدها، وقتی که برای تکمیل پرونده و پس از چند ماه، با لباس نظامی وارد پادگان شدم، فهمیدم!
یادم هست روزی در دوره آموزشی، در محوطه پادگان، آنجایی که منطقه نظافت عمومی بود، برگه ای از یک تقویم پیدا کردم؛ از آن تقویم رومیزی های اداری برگه آبی که روز تعطیلش قرمز است و هر روز که می گذرد باید ورقشان بزنی و برگه روزهای قبلی را کاغذ یادداشت می کنی و از تقویم جدا می کنی و ... . رویش نوشته بود: 100 روز خدمت!
برای بسیاری از سربازها، دوره سربازی، یعنی روزهای یکنواختی که روزی تمام می شود و باید منتظر آن روز بینظیر بود.
آنها که بیشتر بهشان سخت می گذرد روزشماری می کنند و بقیه هم حساب مدت زمان خدمتشان را با ماه می سنجند. مثلاً 7 ماه خدمت!
اگر مدت خدمت، تک رقمی، آن هم در حوالی دو سه ماه آموزشی باشد، تمایلی به گفتنش ندارند!... ازشان نپرسید یا اگر دوست دارید اذیتشان کنید بپرسید که البته خدا از شما نخواهد گذشت و خدا با سربازان است!
چند خاطره ای از آن روزها را نوشته ام، اما دوست داشتم تمام آن روزها را بنویسم؛ برای بعدهایی که برای ذهن فراموشکار، یادآور روزهایی است به اسم جوانی!
اگر چه هنوز هم خیلی از آن روزها دور نشده ام... کسی چه می داند؟! شاید از فردا شروع کردم به نوشتنشان... البته اگر فلان و بهمانمان جفت و جور بود!
●
دندان درد!... از آن دردهایی است که هیچ وقت مرا تنها نگذاشته است! (و چه کسی آن دندان دردهای شب های امتحان دانشگاه را از یاد می برد؟!).
دیروز، برای کشیدن دومین دندانی که هفته پیش اولی اش را کشیده بودم رفتم دندانپزشکی ارتش! سربازی با لباس دژبانی، کنار در ایستاده بود. داخل، کمی شلوغ بود و من هم نزدیک در و سرباز ایستادم!
سر صحبت را باز کرد. می گفت بچه نکا است و چند هفته است که از در پادگان بیرون نرفته است. می گفت همین که کنار در است و بیرون را می بیند، خدا رو شکر! «بچه های پدافند که آرزوشونه فقط 2 دقیقه بیرونو ببینن!» گفتم مرخصی؟ گفت: «به بچه های پدافند که نمیدن، اما ما هر وقت بخوایم میتونیم...» البته هر وقتش را با شک می گفت. «... ساعت 10 شب میگیریم تا فرداش 7 صبح!».
می گفت: «خسته شدم از بس این ماشین ها و آدمها را دیدم». گفتم: تموم میشه. گفت: «میدونم. اما آخه کی؟!... آخه کی؟» و این یعنی خیلی کلافه شده.
کلاهش را از سرش در آورد و پشت نقاب کلاهش را نشان داد. با رنگ سفید نوشته بود: «سایبان غم». در کناره ی نقاب دایرههایی بود. شمرد: «1، 2، 3، 4، 5، 6، 7... 7 ماه گذشته!». سری تکان داد و گفت: «کو تا برسه به اینجا!». وسط نقاب را نشان میداد.
وقتی دایرهها به آنجا برسد، سربازیاش تمام میشود.
وقتی میخواستم بیایم بیرون، نگاهش به بیرون بود، دورتر از آن طرف خیابان!...
شاید به این فکر میکرد که آخر کی سربازیاش تمام میشود؟! یا شاید هم به این فکر میکرد که وقتی رفت بیرون چه کارها میتواند بکند... شاید هم فکرش کمی آن طرفتر، پیش کسی بود!
برچسبها: روزنوشت
قیمت... چند؟!
آمده ایم که با زندگی، قیمت پیدا کنیم؛ نه این که به هر قیمتی زندگی کنیم.
در صفحه آخر روزنامه جام جم دیروز نوشته بود.
برچسبها: روزنوشت, كوتاه نوشت
عطر پاییز
نه! اشتباه نکن!... درست است که صاحب این روزها بهار است، اما رنگ و بوی پاییزیاش را با هر نگاه میتوانی درک کنی.
خیابانهای خیس و بارانخورده...
سوز سرمایی که گاهگداری اذیتت میکند و مجبور می شوی سرت را در یقهات فرو بکشی...
... و دلتنگی، دلتنگی هایی که پا به پای باران و هوای ابری، گریبان دلت را می گیرد.
اینها همه، تو را به سر کوچه ی پاییز می برد.
نه! اشتباه نکن... معنی ِ تمام اینها که گفتم این نیست که «آه! چقدر این روزها... » نه!
من عاشق پاییزم و به خاطر تمام اینها خوشحالم.
حتی به اشکهایم نگاه نکن! من از این که جای تمام روزهای خوش بهار، عطر پاییز را حس کنم و زیر بارانش، خاطرات خیس را مرور کنم و خسته شوم از رفتن، خسته نمی شوم.
دیگر حتی برایم نگران نباش که اسیر پاییز شده ام، من در هوای بارانی هم پرواز می کنم...
هر چه باشد این غم ِ زیبا، یادگار توست!
یادم باشد: این را جای دیگری هم نوشته بودم؛ یادت که هست؟... نیست؟!
•
فیلم «محیا» را دیدم. نسبت به بسیاری از فیلم های این چند سال سینما - و البته آنهایی که دیدم - در حد قابل قبولی بود... متوسط!
فیلمی که می توانست با این داستان، بهتر از اینها باشد.
به دلم نشست و بر خلاف خیلی از فیلم های ایرانی که دیدن و ندیدنشان برایم فرقی نمیکرد، نه! اینطور نبود! اگر مقداری سقف انتظارت را پایین بیاوری و انتظار یک فیلم هنری نداشته باشی و کمی در مورد فیلم و نقاط مثبتش خوش بین باشی، فیلم خوبی است.
بگذرم!
و اما بیت زیبایی که در دیالوگ یکی از بازیگران استفاده شد و به دلم نشست (و اصلاً کدام غزل حافظ بود که به دلت ننشسته باشد؟!) این بود:
حاشیه 2: به خاطر تمام صحنه های عزا، تشییع و تم نه چندان روشن فیلمی که گرفته بودم، خجالت زده مادرم شدم که به خاطر خاطرات تلخش، تحمل تمام اینها را نداشت و در تمام مدت فیلم، میرفت و میآمد.
خیابانهای خیس و بارانخورده...
سوز سرمایی که گاهگداری اذیتت میکند و مجبور می شوی سرت را در یقهات فرو بکشی...
... و دلتنگی، دلتنگی هایی که پا به پای باران و هوای ابری، گریبان دلت را می گیرد.
اینها همه، تو را به سر کوچه ی پاییز می برد.
نه! اشتباه نکن... معنی ِ تمام اینها که گفتم این نیست که «آه! چقدر این روزها... » نه!
من عاشق پاییزم و به خاطر تمام اینها خوشحالم.
حتی به اشکهایم نگاه نکن! من از این که جای تمام روزهای خوش بهار، عطر پاییز را حس کنم و زیر بارانش، خاطرات خیس را مرور کنم و خسته شوم از رفتن، خسته نمی شوم.
دیگر حتی برایم نگران نباش که اسیر پاییز شده ام، من در هوای بارانی هم پرواز می کنم...
هر چه باشد این غم ِ زیبا، یادگار توست!
یادم باشد: این را جای دیگری هم نوشته بودم؛ یادت که هست؟... نیست؟!
•
فیلم «محیا» را دیدم. نسبت به بسیاری از فیلم های این چند سال سینما - و البته آنهایی که دیدم - در حد قابل قبولی بود... متوسط!
فیلمی که می توانست با این داستان، بهتر از اینها باشد.
به دلم نشست و بر خلاف خیلی از فیلم های ایرانی که دیدن و ندیدنشان برایم فرقی نمیکرد، نه! اینطور نبود! اگر مقداری سقف انتظارت را پایین بیاوری و انتظار یک فیلم هنری نداشته باشی و کمی در مورد فیلم و نقاط مثبتش خوش بین باشی، فیلم خوبی است.
بگذرم!
و اما بیت زیبایی که در دیالوگ یکی از بازیگران استفاده شد و به دلم نشست (و اصلاً کدام غزل حافظ بود که به دلت ننشسته باشد؟!) این بود:
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدمحاشیه 1: محیا به معنای زندگیست.
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
[...]
حاشیه 2: به خاطر تمام صحنه های عزا، تشییع و تم نه چندان روشن فیلمی که گرفته بودم، خجالت زده مادرم شدم که به خاطر خاطرات تلخش، تحمل تمام اینها را نداشت و در تمام مدت فیلم، میرفت و میآمد.
سال نو مبارک!

پ.ن: برای مشاهده تصویر در اندازه اصلی بر روی تصویر کلیک کنید!
پ.ن2: هر گونه استفاده از تصویر بالا در صفحه وب، ایمیل، استفاده شخصی یا تبلیغاتی و ... کاملاً بلامانع است!
سال نو مبارک! (:
برچسبها: روزنوشت
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان...

لوگوي زير را از اين مطلب پيدا كردم. شما را هم در نفي خونريزي و دفاع از صلح و حقوق بشر، به حمايت از مردم غزه دعوت مي كنم.

حالم به هم مي خورد از اينكه بسياري از وبلاگها هنوز با سريال لاستشان خوشند(!) و به خاطر آنكه حزب الله و نيروي مقاومت فلسطين تحت حمايت حكومت ايران است، ساكت نشسته اند. بدتر از آن، كساني هستند كه به همين دليل از رفتارهاي نظاميان اسرائيل حمايت مي كنند كه خوب! اسرائيل حق هم دارد!
حمايت از مردم مظلوم غزه، نه حمايت از حكومت ايران است، نه مقاومت فلسطين... براي خدا از انسانيت دفاع كنيد!
برچسبها: روزنوشت
داش علی
حقیقتآ بعضی از آدمها (یعنی خیلی کم) شبیه مرگ نیستند و بعضی دیگر در عین زندگی، مرگ همیشگی اند!
بعضی از آدمها رنگشان از ذهنت پاک نمی شود، یادشان از یادت نمی رود و ...
و آنقدر بزرگند که دنیای تو را با خاطراتشان پر میکنند و تو را تنها نمی گذارند؛
نمی میرند، حتی اگر از این دنیا بروند.
این قطعه را (آلبومش) از علی گرفته بودم، یادگار اوست!
حدود دو هفته ای می گذرد از روزی که دوستی، خبر تلخ فوت ناگهانی دوست خوبم، علی را داد. آنقدر غیرمنتظره و باورنکردنی بود که حرف علی را نمی توانستم با کلمه مرگ کنار هم بگذارم، نمی توانستم آن را تصویر کنم؛ یعنی در خاطرم نگنجید و نمی گنجد، یعنی نمی توانم باور کنم.
علی و مرگ؟!
...
علی خود زندگی بود، فعال بود و هیچ وقت نمیشد رنگ خاکستری ناامیدی را در حرف هایش و در چهره اش دید. او فقط اهل زندگی بود، امید داشت!
هر چه بیشتر میگذرد ناباوری ام از اینکه ممکن است علی در این دنیا نباشد، بیشتر می شود.
کاش کسی به من خبر بدهد که داش علی...

روزهای آخر دانشگاه را بیشتر در کنار هم بودیم و هیچ وقت خاطرات آن روزها را از یاد نمی برم. علی هم پروژه ای من بود و واقعاً قسمت اعظمی از آنچه از آن به دست آمد حاصل زحمات او بود.
خاطرات آن روزها یکی یکی از پرده ی ذهنم می گذرد،
هنوز هم صدای «داش هادی» گفتنش در گوشم هست.
ساده و صمیمی و گرم و زنده بود
... و هست.
افتاداز: قیصر امین پور
آنسان که برگ
- آن اتفاق زرد-
می افتد
افتاد
آنسان که مرگ
- آن اتفاق سرد- می افتد
اما
او سبز بود وگرم که
افتاد
این حادثه غم آلود را به خانواده علی و تمامی دوستانش و دوستانم تسلیت عرض می کنم.
در این داغ، شریکیم و هم درد!
روحش شاد،
یادش از یادمان نرود.
برچسبها: روزنوشت
سلام آخر
امروز اتفاقاً متوجه شدم كه 26 مرداد، سالگرد اولين روزي است كه اولين پستم را در اين وبلاگ گذاشتم...
خوب! اين، اهميتي در نگاه شما نداره اما براي خودم كه لحظه ها و روزهاي مختلفي رو در قالب نوشته ها در اين وبلاگ گذراندم، مهم هست؛ البته منظورم دقيقاً اين تاريخ نيست بلكه بيشتر منظورم يادآوري نوشته هاي تلخ و شيريني هست كه يادآور گذر عمر و لحظه هاي گذشته مي شوند و...
...
خودم، آنچه بودم، آنچه هستم و آنچه... - اگر از پس اين لحظه هايي كه دارم مي نويسم آينده اي هم باشد!- در آينده خواهم بود!
اغلب، روزهاي شبيه به هم زيادند و آنچه آنها را از هم متمايز مي كند همين من و توييم كه در آمد و شد روزها، تغيير مي كنيم.
و
آنچه مي ماند،
...
مجتبي معظمي:
خوب! اين، اهميتي در نگاه شما نداره اما براي خودم كه لحظه ها و روزهاي مختلفي رو در قالب نوشته ها در اين وبلاگ گذراندم، مهم هست؛ البته منظورم دقيقاً اين تاريخ نيست بلكه بيشتر منظورم يادآوري نوشته هاي تلخ و شيريني هست كه يادآور گذر عمر و لحظه هاي گذشته مي شوند و...
...
خودم، آنچه بودم، آنچه هستم و آنچه... - اگر از پس اين لحظه هايي كه دارم مي نويسم آينده اي هم باشد!- در آينده خواهم بود!
اغلب، روزهاي شبيه به هم زيادند و آنچه آنها را از هم متمايز مي كند همين من و توييم كه در آمد و شد روزها، تغيير مي كنيم.
و
آنچه مي ماند،
...
مجتبي معظمي:
ساده بگویم
نگاه زاده ی علاقه است
اگر دو چشم روشن عشق به تو نگاه کند
دیگر تو از آن خود نیستی
زمان می گذرد
زمانه نیز هم
کودک می شوی
جوان هستی و جوانی نمی کنی
می گذری
پیر می شوی
مــــــی مـــانـــــی
باز هم در پی گمشده ای هستی
که با تو هست و ...
... نیست
و باز در پی آن علاقه ی پنهان، آن نگاه همیشه تازه هستی
باز آن دو چشم روشن عشق را در غبار بی امان زمان جستجو می کنی
غافل از آن که او دیگر تکه ای از تو شده
سایه ای خوش بر دل تو
گوشه گوشه ی این دل خراب
سرشار از عطر نگاه توست
عزیز دل
برچسبها: روزنوشت
فقط یک روز بارانی!
شاید بهانه ای برای نوشتن بود، شاید هم نه!... راستش نمی دانم چه شد که امروز یاد اینجا افتادم؛ آن هم نه الان، آن موقع صبح!
امروز صبح که به اداره می رفتم، مثل خیلی از صبح های دیگر، هوا ابری بود، اما به گمانم ابرهایش گرفته تر بودند که هوای باران به سر من و این آسمان ابری افتاد. با خودم قرار عجیبی گذاشتم: اگر امروز باران آمد، من بیایم اینجا و دستی تکان بدهم که یعنی هنوز زنده ام!
اتاق کارمان -به برخی دلایل- شیشه هایش مشجر است و به بیرون دید ندارد و «گفتن که به هیچ وجه بازش نکنین»؛ این را رئیس کوچک* می گوید؛ اگرچه خیلی وقتها فراموشم می شود! خلاصه، حدود ساعت 10و11 بود که همکاری را با لباس خیس باران خورده دیدم.
باران آمده بود. صدای چرخ ماشینها که روی خیابان خیس حرکت می کردند را می شنیدم و به گمانم از خوشحالی بود که می خندیدم! هچنان باران می آمد. دو و نیم که از اداره بیرون آمدم، هنوز باران می بارید. تا برسم به خانه، خیس شده بودم، شده بودم موش سرآشپز آب کشیده! غذا را خوردم. از پشت پنجره می شد باران را دید...
باران می بارید تا همین دو سه ساعت پیش که آفتاب بعد از ظهر خودش را نشان داد.
ولی به گمانم هنوز این آسمان -مثل دل من- هوای باران دارد.
* به نظرم، رئیس ها سه دسته اند:
«رئیس کوچک» که دلشان کوچک است و هرچه می گویند، باید سعی کرد که انجام شود!
«رئیس بزرگ» که دلش بزرگتر است و زورش بیشتر! سعی می کند که همیشه سیاست به خرج دهد. گاهی اوقات جوش می آورد (همان موقعی که نباید جلوی دست و پایش یا اصلاً در تیررسش باشی!) و گاهی اوقات مهربان و دلسوز می شود (اگر یاد مادرتان افتادید باید بگویم رئیس، رئیس است نه مادر!).
«رئیس همه»؛ این همان رئیسی است که خیلی کم می بینی اش. او رئیس همه است؛ دلیل فشاری که بر تو می رود! دلیل ترسیدن و دستپاچه شدن رئیس کوچک و همچنین دلیل جوش آوردن رئیس بزرگ! تأثیر مستقیمی بر تو ندارد، اما با یک حرکت، می تواند تو را کله پا کند!
پی نوشت 1: تنگ بلور، نیاز به هوا هم دارد، همه اش که آب نیست!
پی نوشت 2: فلاش بک ها را فراموش نکنم.
پی نوشت 3 تا 6: نداریم!
...
پی نوشت 7:
از کجا باید شروع کرد، قصه ی عشقو دوباره؟
تا همه بغضای عالم، سر عاشقی نباره
●
پس از چاپ: بعد از نوشتن نوشته های بالا، چشمم به یادداشتی که از کتاب «رگتایم» ال.دکتروف نوشته بودم در پشت برگه افتاد:
واکر سرگرم عشق ورزی است و این کاری است پر از امید و انتظار که نشان می دهد بهترین ایام عمر، هنوز در راه است.
رگتایم/ ص 192
برچسبها: روزنوشت
میلاد حضرت رضا(ع) مبارکباد!
نمیدانم به حرم امام رضا رفتید یا نه! اصلاً اهل این چیزها هستید یا نه، تمام اینها را از بیخ و بن، انکار میکنید! حتی اگر جزء این گروه هم باشید، مطمئناً لحظههایی دارید که به چیزی و کسی فکر میکنید، متوسل میشوید، خدا خدا میکنید...
وقتی که حرم میروم، یک چیز همیشه نظرم را به خودش جلب میکند؛ آدمهایی که با تمام وجود غرق در صحبت و درخواست و... هستند،
چیزهایی میبینی و چیزهایی میشنوی...
با هر که باشند، به این ایمان و خلوص این لحظههای پاکشان، غبطه میخورم. حقیقتاً آنجا جایی است که بسیاری، خود ِ حقیقیشان را همراه میبرند و بیشتر از هر جایی میتوان حقیقت آنها را (حتی کوتاه و گذرا!) دید.
...
و این سوال که او چه کسی است که اینچنین باطن افراد را زیر و رو میکند؟

همیشه، رفتنش یک طرف و دلتنگی غریبی که موقع بازگشت، تمام وجودم را میگیرد، یک طرف...
السلام علیک یا امام رضا!
السلام علیک یا امام رضا!
میلاد امام رضا(علیهالسلام) بر عاشقان حقیقیاش مبارک باد!
برچسبها: روزنوشت
قیصر رفت...
قیصر رفت ...
این، خبری بود که وقتی شنیدیم، در حالی که شاید مدتها بود که همه انتظارش را داشتیم، اما هنوز آن اتفاق را باور نکردیم ...
نتوانستیم باور کنیم
و باور نمی کنیم!
قیصر ادبیات ایران همیشه زنده است!

افتاد
آنسان که برگ
- آن اتفاق زرد-
می افتد
افتاد
آنسان که مرگ
- آن اتفاق سرد- می افتد
اما
او سبز بود وگرم که
افتاد
روحش شاد و یادش زنده ماناد!
لینکهای مرتبط:
به قول پرستو [وبلاگ دوستداران قیصر امین پور]
زندگینامه و آثار استاد قیصر امین پور [فروم p30world]
کتابها و آدمها [آینه ها]
لحظه های کاغذی [آینه ها]
پ.ن: بیشتر از ده روز از فوت دکتر میگذرد، اما مجال نوشتن همین خطوط هم نبود، چه بگوییم که او خود گویای تمام است.
برچسبها: دل نوشت, روزنوشت, شعر و ادبيات
پرونده یاهو!
خیلی از سایتها هستند که نام ایران را مدتهاست از لیستهایشان پاک کرده اند(شاید هم از اول اضافه نکرده بودند که الان بخواهند پاک کنند!) و خیلی از سایتها هستند که سرویسهایشان را برای ما که در ایران زندگی می کنیم، محدود کرده اند. در اینکه اقدام تازه ای که یاهو کرده است، کار جدیدی نیست، شکی نیست. شاید انچه در حال حاضر اهمیت بیشتری دارد، نوع و نحوه اعتراضی است که به این قبیل کارها می شود. شاید دیگر بمب گوگلی آنقدرها کارساز نباشد و یا شاید راه حلهای بهتر و کارآمدتری برای این اعتراض جمعی و اینترنتی وجود داشته باشد.
...
اصلاً ما از چه حرف می زنیم؟!...
راستش را بخواهید احساس می کنم برای این اجتماع خیلی بزرگ هنوز زود است که بخواهد حرفش را در قالب شبکه های اجتماعی بزرگ و شناخته شده بزند. این از بالاترینمان! آن از delicious که اجازه نفس کشیدن هم بهش ندادند! اورکات که مدتهاست قیافه اش را از یاد برده ایم (همین طور اورکات هم قیافه ما را!) و ...
چند نفر از ما عضو dig هستیم؟!! با این همه تلاشی که دکتر مزیدی و دوستان دیگر کرده اند، چند نفر اکانت facebook دارند؟!!...
اصلاً آنها به کنار... چند نفر از ما معنی آن آیکونهای نارنجی کوچک و زیبا را می دانیم؟!!
به نظر بنده حقیر، اگر هنوز الگوریتم چیزیاب گوگل به ما اجازه بدهد، ما بهتر است از همان بمبهای گوگلی(گوگولی!!!) استفاده کنیم. اگر چه معتقدم که ما جماعت بسیار بزرگ ایرانیان خیلی زود راه می افتیم (باور کنید!). همچنان که خیلی پیشترها که نمی دانستیم اینترنت چیست، چت کردن را که بلد بودیم!
این همه داد و قال برای یاهو است؟!...
در بین سرویسهای یاهو، فقط از geocities.com اش استفاده می کردم که آن را هم به برکت بسیاری از سایتهای اینکاره، گذاشتم کنار!
از Yahoo! Pipes هم خوشمان آمد که چند مدتی است معلوم شده برخی خروجی هایش valid نیست!
آن عکس دو در سه (باید زمینه اش سفید باشد!) سربازی هم که گرفتیم، محض یادگاری بود؛ وگرنه به کارمان که نیامد! (تشکرمان را هم از یاهو پس می گیریم!)
Flickr ِ مرحوم هم که از اول مال یاهو نبود!
از دور و بریهای ما، آنهایی که از یاهو استفاده می کردند، استفاده عمده شان، یاهومیل بود، که الان همه جیمیل دار شده اند!
بقیه هم که مشغول چت کردن هستند، بگذارید چتشان را بکنند!
این هم از پرونده یاهو!
یک پزشک ▪ شک می کنم، پس هستم! و حذف ایران از لیست یاهو
دکتر مزیدی ▪ بمب گوگلی
برچسبها: روزنوشت
Yahoo Mail
برای یکی از پستهای اخیر، دوستی پیغامی گذاشته بود که من عیناً این کامنت را در زیر گذاشتم:
سلام هموطن ایرانی. سایت یاهو که آدرس ایمیل من و شما در آن قرار دارد و روزانه با مسنجرش چت میکنیم، نام کشور من و تو را از لیست کشورهایش در صفحهی ثبت نام حذف کرده. اگر غیرت و عرق ملیات اجازه نمیدهداین ننگ را بپذیری، با لینک دادن به صفحهی http://helloyahoo.net از طریق کلیدواژهی Yahoo mail به بمب درحال پیشرفت علیه یاهو کمک کنید تا کوچکترین وظیفهی ما به کشورمان ادا شده باشد... متشکرم
اگر وبلاگ یا وب سایت دارید، شما هم برای کمک به این بمب، Yahoo Mail را با آدرس بالا لینک کنید!
پس از چاپ: هموطن دیگری هم فرمایشی کردند که تاثیرش از فرمایشات هموطن قبلی خیلی خیلی بیشتر بود!!! ایشان فرمودند:
سلام هموطن ایرانی. آیا میدانید که در اینجا و به وسیله اینترنت دایال آپی که مخابرات به ما میدهد سایت یاهو بعد از نیم ساعت باز میشود؟ اگر غیرت و عرق ملی ات اجازه نمیدهد، دو دستت را رو به آسمان کن و محکم بر فرق سرت بکوب!
برچسبها: روزنوشت
عید فطر مبارک!
ماه رمضان امسال هم تمام شد...
طاعات و عبادات، قبول!
و عید فطر شما مبارک!

برچسبها: روزنوشت
عکس قبل/بعد من؛ سربازی
عکسهای قبل و بعد من که مربوط به قبل از رفتن و پس از رفتن به خدمت مقدس سربازی است را در زیر می بینید!

تهیه این عکسها مقدور نمی شد، مگر با کمک Yahoo و همچنین اینترنت پایه ذغالسوز!!!
با تشکر از ادوبی فتوشاپ و خانواده محترم رجبی!!!
پ.ن1: سربازیمان نزدیک است؛ مجازاتگرکه رفت، دیگر چه کسی عازم است؟!!
پ.ن2: داشتم سایتهای نرم افزار را نگاه می کردم!! انگار همه شان از روی هم و همان چیزهای قدیمی را می نویسند: McAfee، Winamp، Nero، Internet Download Manager و ... . تازگیها هم یک چیزی یاد گرفته اند:Vista!

با تشکر از ادوبی فتوشاپ و خانواده محترم رجبی!!!
پ.ن1: سربازیمان نزدیک است؛ مجازاتگرکه رفت، دیگر چه کسی عازم است؟!!
پ.ن2: داشتم سایتهای نرم افزار را نگاه می کردم!! انگار همه شان از روی هم و همان چیزهای قدیمی را می نویسند: McAfee، Winamp، Nero، Internet Download Manager و ... . تازگیها هم یک چیزی یاد گرفته اند:Vista!
برچسبها: روزنوشت
هوای خانه
یک روز بارونی شهریوری (بیست و چندم شهریور بود!) نوشته بودم:
هوا این روزها کاملاً دگرگون شده؛ این بادها و بارانها، خبر از تغییر فصل و اومدن پاییز میدن. دیشب، از موقعی که می خواستم بخوابم تا موقع سحر که بیدار شدم، آسمون می غرید و می بارید؛ نه از اون بارونهای آروم، بارون تند و سیل آسای شهریوری.
آسمون رو ابرای سیاه و گنده قرق کردن. مثل آدمایی که از چیزی جا موندن با سرعت حرکت میکنن و اصلاً حواسشون به این پایین نیست. همه ش کار باد پاییزه!
دریا هم حسابی طوفانی شده... اما دریای طوفانی هم خیلی دیدن داره... دریای بارونی هم!
تو این میون، دلم فقط برای گلای یاسی که روی شونه ی دیوار بودند، میسوزه! بیچاره گلای یاس سپید!... یاسهای سپید روی دیوار همسایه و کمترش روی دیوار ما! ... توی این چند روزی، نمیدونم این چند تا گل قرمز با گلبرگای ریز از کجا سر در آوردن! البته ساقه هاشون با ساقه ی گلای یاس و پیچک به هم و به دیوار چسبیده ن و پلاک هفت ِ خونه رو پوشوندن! اسمشون رو نمیدونم، اما خیلی قشنگ هستن! بو ی خاصی ندارن. همیشه، توی بهار، همه شون با هم تو کوچه غوغایی به پا میکردن، اما این چند تا ... .
احساس میکنم پاییز امسال خیلی بیشتر از همیشه دلم میگیره! نمیدونم چرا؛... شاید هم مثل تموم این مدت، سکته ی حسی بکنم و همچنان ندونم که دلم گرفته یا از کسی یا چیزی ناراحتم یا منتظر مسافری هستم یا این خودمم که غریب موندم یا ...
... نمیدونم!
یه جورایی حال و هوای من هم مثل هوای همین روزها است!
...
دیشب که داشتم بهش نگاه می کردم، گفتم عجب پیش بینی درستی کردم. دست و پای نوستراداموس رو بستم با این پیش گوییهام!
این که میگن آدم هر چی رو که بهش فکر کنه همون میشه درسته؟
...
باشه برای پست بعدی!
برچسبها: روزنوشت
از رنجی که می بریم...
آدم گاهی اوقات کم میاره!... به قول یکی از دوستان، کم آوردن مهم نیست، مهم کاری هست که بعدش میخوای انجام بدی! این یکی دو هفته ای، حسابی درگیر گرفتاریهایی از نوع جدید(!) بودم (چیه؟! نکنه انتظار دارین همه شو اینجا بنویسم!). بازخورد(!) برخی از اطرافیان هم در این میان فوق العاده جالب و دیدنی بود.
به خاطر همین گرفتاریها -که ممکنه در آینده خیلی نزدیک، بیشتر هم بشه- نه به جواب دادن به ایمیلها رسیدم، نه به خوندن وبلاگهایی که دوستشون دارم، نه آپدیت کردن اینجا و نه پیاده کردن اون چیزهایی که تو ذهنم بود (پیاده کردن مخ خودم در واقع!

... هر سال میگیم دریغ از پارسال!
امسال نفهمیدم ماه رمضان کی اومد و کی شب قدر شد و الان هم که با شتاب داره میگذره! کاش این چند روز باقیمونده رو بتونم درک کنم. سال پیش شبهای قدر رو دانشگاه بودم. شبهایی که توی جمعیت مسجد هر کسی رو میتونستی ببینی. انگار شب آشتی کنان همه آدمها با خدا بود. خدایی که فکر میکنم گاهی اوقات مدتها فراموشش میکنیم.
خوش به حال آوامین که اینقدر آسمونی شده!... تازه! این پست جالب رو هم از رو دست یک ایمیل نوشته که بسیار خوشمان آمد:
گفتم: چقدر احساس تنهایی میكنم ...
گفتی: فانی قریب
.:: من كه نزدیكم (بقره/۱۸۶) ::.
گفتم: تو همیشه نزدیكی؛ من دورم... كاش میشد بهت نزدیك شم ...
گفتی: و اذكر ربك فی نفسك تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد كن (اعراف/۲۰۵) ::.
گفتم: این هم توفیق میخواهد!
گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لكم
.:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) ::.
...
[لینک این پست]
خدا من رو هم به راه راست هدایت کناد!
(بگید آمین!)
آنچه گذشت...
این مدت که نبودیم، کلی علم و تکنولوژی پیشرفت کرد و اطلاعات فناوری پیدا کرد و بر بار دانش افزوده شد!
راستی! شنیدم هنوز گوگل ِ برخی نقاط، قطع و وصل میشه... آره؟!
بچه های پوسته های فارسی هم دارن یه کارایی میکنن و احتمالاً به زودی بلاگر فارسی (چونان وردپرس فارسی که تکانی به خودش راه داد!) قراره یه تکانی به خودش بده!

احسان عزیز هم که ما رو با این کارقشنگش، غافلگیر و شرمنده و خوشحال کرد! دستش درد نکناد!


حرف آخر
خلاصه اگر از این به بعد، اینجا کمتر از پیش آپدیت شد و گاهی اوقات هم اثری از آثارمون ندید، دلتنگی نکنید!
پ.ن: این جلوه های ویژه ای که توی این پست از خودمون در کردیم، موضوع یکی از پستهای بعدی است، احتمالاً!
برچسبها: روزنوشت
گوگل داك هم!
باز هم ميگن اين قضيه ي فــيليــنگ اشتباهي بود!...
اين هم وضع گوگل داكيومنت!... عجب اوضاعيه ها!!!