از رنجی که می‌بریم

فقط نگاه می‌کنم

دو هفته یا بیشتر می‌شد که از فضای وب ایرانی، وبلاگها و و وب‌سایتها و حواشی و همین طور جی‌میل دور بودم. خودخواسته از خیلی جاها و آدمهایش دور بودم. اگر پیدایم می‌شد، فقط میان گالری‌های عکس فلیکر و ویژوالایز و ... بود؛ حتی اگر به گوگل‌ریدر سر می‌زدم، فقط به خاطر فولدر فید عکسها بود و بس، ساکت بودم و نگاه کنان.

اگر چه نفهمیدم آن حسی که پیش از این داشتم چرا بد بود، اما این حس جدید حقیقتاً احساس خوبی است و مطمئناً ادامه‌اش می‌دهم. فارغ از عالم سایبر، در دنیای حقیقی هم رابطه‌ام تقریباً قطع (قحط!) بود. راستش مدتی هست که از صدای تلفن، قلب و دلم زیر و رو می‌شود... اصلاً هم من از این موجود نگران غافلگیرکننده‌ی آزاردهنده، بیزارم. آن همراه (همان موبایل!) ‌داشتنمان هم که به آدمیزاد نمی‌رفت که بیچاره، افتاده گوشه‌ای، گوشی مهربان!

خلاصه این که اینطور تنهایی هم عالمی دارد!



هیچ وقت از اینکه نوشته هایم پیرو موضوع ویژه‌ای باشد و رنگ و بوی خبری داشته باشد و بروز باشد، خوشم نمی‌آمد، اما گاهی، موضوعی آنقدر دور و برت تکرار می‌شود و گفته می‌شود و می‌بینی و حسش می‌کنی که ناخواسته، تو را با خودش می‌برد؛ حداقل چند ساعتی، روزی، هفته‌ای در زندگی‌ات هست.

انتخابات، همان موجی است که چند مدتی است همه را مشغول خود کرده است. هیچ‌وقت سیاست، موضوع جذابی برایم نبوده و در کل هم آدم سیاست‌دانی نبوده‌ام و مثل خیلی از آدمهایی که کلاً سرشان درد می‌کند، اهل بحث‌ سیاسی نبوده‌ام و اصولاً از این بحث‌های تخصصی که همگان استادانند سر در نیاوردم، چرا که به نظرم، موضوع، ساده‌تر از این حرفها و بیهوده بوده است!
اما باز هم به نظرم این انتخابات، چیزی فراتر از صرف بازی‌های جناحی و صحنه‌های جدال عده‌ای طالب و تشنه قدرت، برای به‌دست آوردن سریر مقام و ریاست است... و غیره که خود همه عالمند!
بگذریم!...

شناسنامه‌ام را که نگاه می‌کردم؛ تاریخ مهرهای خورده شده مربوط به یکی دو سال اول رأی‌دادنم بود، یعنی به عبارتی در حدود هفت هشت سال است که رأی نداده‌ام. اما این بار، بنا به سلسله دلایلی که یک آدم رأی ندهنده، پای صندوق رأی می‌رود، رأی خواهم داد!... راستش با کمی این طرف و آن طرف، به قول انتخاباتی‌ها، رأی اولی هستم (انگاری احساس کلاس اولی بودن به آدم دست می‌دهد!).

این روزهای به زعم من تکرار ناشدنی، چند نکته برایم دارد. اگرچه از نوشتن در مورد سیاست بیزارم، اما می‌نویسم برای درج در بایگانی نوشته‌های این روزها و عبرت و آموزه آینده‌های خودم:

مهم‌ترین تمامی آنچه دیده‌ام، آن چیزی است که این روزها در رفتار مردم می‌توان دید. فارغ از طرفداری متعصبانه یا منصفانه، نیروی عظیمی در وجود ملت وجود دارد که هیچ زمان دیگری ندیده بودم. بدیهی است که چنین چیزی در بین جوان‌ها و جوانترها بیشتر است.
گاهی با خودم می‌گویم که کاش همیشه چنین نیرویی و چنین نشاطی، اما نه برای تخریب و تمسخر، برای ساختن ایران می‌بود...
به گمانم می‌شد، اگر هر کس، مخصوصاً آن بالایی‌ها کارشان را بهتر انجام می‌دادند (البته با این اوضاع موجود، همیشه جا برای بهترشدن هست!).
در هر حال، نشاطی که این روزها در مردم، می‌بینم، رنگ در خود ندارد (منظورم آن رنگ سبز نیست!). می‌گویم کاش، بلایی بر سر ذوق سرشار این جوانان و امیدی که در دل ملت به وجود آمده است، نیاید.
کاش، این نهال سبز، سبز بماند و بروید و درختی شود پربار!

مردم...
مردمی را که به عنوان هم‌میهنانم می‌شناسمشان و البته خودم هم یکی از همین مردم هستم!... مردمی هستیم که زود باورمان می‌شود، زود فراموش می‌کنیم. نمونه‌هایش را هم زیاد می‌بینیم.
روزی بالا می‌بریم تا عرش و روزی دیگر فرو می‌کوبیم بر فرش (نمونه‌هایش از شمارش خارج است!). یکی‌اش خاتمی بود که پس از 8 سال، با چنان حرف‌هایی بدرقه اش کردیم و خیلی از طرفدارانش را از دست داد. بعد از 4 سال، فراموش کردیم و برایش پویش دعوت راه انداختیم. چنان استقبالی ازش کردیم که مطمئناً تمام حرف‌های 4 سال پیش را فراموش کرده است.
ما، همان مردمی هستیم که از اخراجی‌ها و ده‌نمکی انتقاد می‌کنیم و فیلمش را فیلم نمی‌دانیم و زمان اکران، برایشان (و برای خودمان!) خاطره‌های باورنکردنی می‌سازیم.
کلمات قصار سریال‌های آبکی تلویزیونی، وارد فرهنگمان می‌شود ولی دوست داریم چهره‌ای که از خودمان نشان می‌دهیم فرهنگی و روشنفکری باشد (که چه بسیارند!).
و ...
راستش به نظرم همین‌ها می‌شود که این من و تویی که می‌بینی، همانی نیست که واقعا هست یا باید باشد.

آشنایی، نمایشگاه کتاب را با استقبالی که از اخراجی‌ها شد، مقایسه می‌کرد. به گمانم راست می‌گفت، آن هجمه جمعیت نمایشگاه، با سرانه 6 دقیقه کتاب‌های درسی و 2 دقیقه کتاب‌های عمومی و آن هم برای تمام جمعیت یک کشور، نمی‌خواند.

امروز، روز انتخابات است و مردم همان مردمند. به نظرم نمی‌توان روی گمانه‌زنی‌ها بر روی آرای مردممان خیلی حساب کرد. همیشه باید منتظر بود و با هزار اما و اگر، نتیجه را دید. یا غافلگیر می‌شویم و خوشحال، یا غافلگیر می‌شویم و شاکی و مدعی و... .
امیدوارم، نتیجه‌اش چیزی باشد که روحیه‌ی این روزهای مردم را نگه دارد و امیدشان را ناامید نکند.



گفتن حرفهایی که در زیر می‌نویسم، برای حمایت از کسی نیست که حامی‌اش هستم - که دلایل منطقی و بسیار دیگری وجود دارد - راستش نوشتن این دو نکته، به خاطر آن برداشت و تصویری است که از یک مقام مسئول، آنچنان که باید باشد، در ذهنم داشتم و در وجود و رفتار و روحیات این مرد، میرحسین، دیدم. چیزی که در حد حرف و نه چیزی فراتر از آن، تاکنون از هیچ یک از به اصطلاح مسئولان به خاطر
ندارم.

اولی، آن حرفی بود که در فیلم تبلیغاتی‌اش که از تلویزیون پخش شد، شنیدم:
در اتوبوسی نشسته بود و علاقه و استقبال مردم را در شهری می‌دید (به گمانم، همین شمال خودمان بود) و از ترسی (ناشی از درک مسئولیت) برای کسی که در چنین مقامی قرار می‌گیرد، صحبت می‌کرد.
او نه کسی است که مقام‌های اینچنینی، عنوان جدیدی برایش باشد و نه این فکر را در خود راه می‌دهد که لحظه‌ای از چنین استقبالی، تعبیری جز این کند. کسی است که خود را فقط مسئول مردم می‌داند.

دوم هم اینکه جایی دیگر حرفی را گفت که برایم نشان از روحیه بالا، صداقت، حس مسئولیت و تفکر روشن او داشت:
این مردم تصوری از علایق و مطالبات خود دارند که در این زمان آن را در من جست‌وجو می‌کنند.


به عنوان یک ایرانی، به انتخابم امیدوار و معتقدم و دعا می کنم که منتخب اکثریت و رئیس جمهور بعدی ایران و در مسئولیتش، موفق باشد.

حاشیه: بیشتر این متن را دیشب نوشتم. الان، - به قول شما جوان‌ها! - رأی سبزم را داده‌ام.
Blogger

Check Google Page Rank