گفتم: «امروز»...
سرش پایین بود. گویی چیزی نشنیده، همچنان به کارش مشغول بود.
جملهام رو کامل کردم و دوباره گفتم: «امروز... خیلی گرفته ای!»
نگاه اشک آلودش را با خنده ای که همیشه روی لبش بود به من کرد و گفت:
«بی خیال!... این حرفا دیگه کهنه شده!»
سرش پایین بود. گویی چیزی نشنیده، همچنان به کارش مشغول بود.
جملهام رو کامل کردم و دوباره گفتم: «امروز... خیلی گرفته ای!»
نگاه اشک آلودش را با خنده ای که همیشه روی لبش بود به من کرد و گفت:
«بی خیال!... این حرفا دیگه کهنه شده!»