روزی که مادربزرگ، قصه‌هایش ناتمام ماند!

هوا، ابری و گرفته بود. گویا همه، منتظر اتفاقی بودند تا گنگی آن روز را با آن، توجیه کنند. در دلم عجیب سکوتی نشسته بود. دلشوره‌ای همراهم شده بود، از همان‌ها که تا تمام وجودت را نگیرد، ولت نمی‌کند...



مادربزرگ، مدتی بود که حال و روز خوشی نداشت؛ شب‌هایش هم شب‌های پرستاره‌ي سجاده و دعا و قرآن و زمزمه‌های زیرلب نبود. دیگر کسی صدای «سمات» و «الرحمن» و «جوشن کبیر»ش را نمی‌شنید. دیگر چندمدتی می‌شد که مادربزرگ خاموش بود و تنها با نگاهش حرف می‌زد، با نگاهش دعا می‌خواند، با نگاهش قصه‌هایش را می‌گفت، با نگاهش دوستت می‌داشت و می‌بوسید و با نگاهش بدرقه‌ات می‌کرد!

مدتی بود که دلتنگی‌های مادربزرگ، بزرگ‌تر از همیشه شده بود و قصه‌هایش تلخ و پرغصه. قلب بزرگ و همیشه مهربانش، دیگر تحمل کوله‌بار غمی به اندازه‌ی یک عمر و این چند روز را نداشت.
گویی مادربزرگ هوای رفتن کرده بود...



آن اتفاق ِ سرد، افتاد...
مادربزرگ، برای همیشه از پیشمان رفت.
تن سردش به زمین رسید و روح بزرگش نصیب آسمان شد!
مادربزرگ رفت...
همه، همین جمله را با ناباوری تمام تکرار می‌کردند تا شاید به باورشان بگنجد که: «مادربزرگ رفت!».



تو خاموشی، خونه خاموشه
شب آشفته، گل فراموشه

بخواب که امشب پشت این روزن
شب کمین کرده روبروی من

تب آلوده، تلخ و بی‌کوکب
شب شب غربت، شب همبن امشب!



لایی لایی، من به جای تو شکستم
تو نبودی، من به سوگ من نشستم

از ستاره تا ستاره گریه کردم
از همیشه تا دوباره گریه کردم



لالا لالا آخرین کوکب
لباس رویا بپوش امشب

لالا لالا ای تن تب‌دار
اشکامو از رو گونه‌هام بردار

لالا لالا سایه‌ی دیوار
نبض مهتابو دست من بسپار



لایی لایی، من به جای تو شکستم
تو نبودی، من به سوگ من نشستم...

Blogger

Check Google Page Rank