حس غریبی دارم...

نوشته ی: یاسمن رضائیان



شاید هوا آنقدر ابری نباشد که دل هوای باریدن داشته باشد ولی می خواهد بنویسد تا نوشتن را فراموش نکند. برایش الفبای پرواز را هجی می کنم و دلداری اش می دهم: اگر شکسته باشی هم می توانی پرواز کنی... اصلاً دل، هر چه شکسته تر باشد زودتر پرواز را یاد می گیرد!

دارم می نویسم، برای چه، نمی دانم. اما حس غریبی دارم. بدون اینکه حتی کلمه ای در ذهنم باشد. کلمات پشت سر هم نوشته می شوند. به دلم می گویم: نوشتن را به یاد بیاور. می دانی چند وقت است که برایم یک دل سـیر ننوشته ای؟
دلم آرام گریه می کند. چقدر دوست دارم بخندد. خیلی وقت است که خنده اش را ندیده ام.
دلم به حال این همه شکستگی هایش می سوزد. چقدر تنهاست! تمام دلیل زنده بودنش، نوشتن است ولی خیلی وقت است که نمی تواند بنویسد. می ترسم این روزها از بی کسی و بی واژه ای دق کند!



دل ِ شکسته ام را دوست دارم. به شکستگی هایش که نگاه می کنم، به یاد می آورم تمام آن لحظه های غم انگیز را که صدای ترک خوردنش را می شنیدم.
دل نگرانش می شدم ولی فکر می کردم فقط چند ترک کوچک است.
می دانستم که ترک خوب نمی شود ولی امید داشتم که اگر بهتر نمی شود، بدتر هم نشود ولی ترک هایش بدتر شد.
یک بار آنچنان شکستگی بزرگی به خود گرفت که از صدایش غرورم شکست!



حالا که از آن روزهای غمگین گذشته، دلم بزرگ شده. دلی را نمی شکند ولی اجازه نمی دهد دیگر کسی هم او را بشکند. من باور نمی کردم ولی شکستگی هایش دارد خوب می شود؛ دارد دوباره می شود همان دلی که از اول بود. ولی باز هم دلواپسم؛ دلم هنوز مثل روزهای اولش تنهاست ...
تنهای تنها!

پی نوشت: ... راستی! دلم هوای باران کرده... امروز دیرتر می آیم!
Blogger

Check Google Page Rank