من هم خسته شدم بابا! من هم خسته شدم...
اما تو جثارت گفتنش را داشتی و من... همین را به من نیاموختی که چطور بگویم.
بابا! من هم خسته شدم، اما جز نگاه خستگی چیزی ندارم برای این غریبهها!
نیست کسی بابا! نیست...
از خستگیام و از دلتنگیام بغضی ساختهام برای تنهاییام؛
تو گفتی و فریاد زدی، من اما نمیتوانم.
آنگاه که نگاهت دیوارهای فاصله را شکست، تو فریاد زده بودی،
من اما فقط نگاه میکنم...
برکهایام راکد و ثابت،
بسته و گریزان از عشقی که تو میدانستی!
دوست دارم بازگردم،
به خودم،
به آنکه تو را داشت.
بزرگم بودی،
سر و سرورم بودی،
تمام ٍ من که تو بودی.
میخواهم به تو بازگردم بابا!
به آن زمان که عشق را در خانهی تو و روی بازوان گرم تو احساس کردم،
می خواهم به تو بازگردم.
بابا! غروبهای اینجا سرد و خاکستری است؛
آدمهایش تکرار بیحسی و ناگزیریاند،
غمهایش عمیق و ماندنی است...
من روزی از این ویرانگی میگریزم،
آن زمان که پرواز را از تو بیاموزم،
به سوی تو
- که جاودانهای -
میگریزم
بابا!
امسال لحظه تحویل را بیهم بودیم،
دیگر نه آن دستان خشک و لاغر و کبودت بود که تمام نبض و گرمیاش را به وجودمان ببخشد،
و نه آن آغوش گرم و بیدغدغهات که درون پرآشوبمان را تسلی دهد و آرام کند.
تو دیگر نبودی که عیدمان عید باشد،
تو که بهار را با حال و هوای تو میفهمیدیم.
عیده و امسال عیدی ندارم
...