بر خيز تا يك سو نهيم اين دلق ازرق فام را
بر باد قلاشي دهيم اين شرك تقوا نام را
هر ساعت از نو قبلهاي با بتپرستي ميرود
توحيد بر ما عرضه كن تا بشكنيم اصنام را
مي با جوانان خوردنم باري تمنا ميكند
تا كودكان در پي فتند اين پير دردآشام را
غافل مباش ار عاقلي، درياب اگر صاحبدلي
باشد كه نتوانيافتن ديگر چنين ايام را
دلبندم آن پيمانگسل، منظور چشم آرام دل
نيني دلارامش مخوان، كه از دل ببرد آرام را
دنيا و دين و صبر و عقل، از من برفت اندر غمش
جايي كه سلطان خيمه زد، غوغا نماند عام را
باران اشكم ميرود، و از ابرم آتش ميجهد
با پختگان گو اين سخن، سوزش نباشد خام را
سعدي نصيحت نشنود، ور جان در اين ره ميرود
صوفي گرانجاني ببر، ساقي بيار آن جام را