از بهارش پیداست؟...

الان اولین دقایق روز 13 فروردینه هشتاد و پنجه و این اولین پست امساله!... بر عکس اون چیزی که ممکنه به نظر بیاد،(گویا!) امسال دل پرتری! برای گفتن و نوشتن داشته باشم.

ماجرای گرفتن دل ما هم قصه ی امروز و دیروز که نیست ... خیلی دلم تنگه! شاید اینو از اولین نگاه نتونی بخونی، اما زیاد هم نمیگذره که میتونی بفهمی... یعنی اگر بخوای... و شاید هم نخوای؟!

وقت دلتنگی که میشه یاد مشهد و امام غریب میافتم. از همین اواخر سال پیش دلم هواشو کرد... خدا قسمت کنه.


تو دل یه مزرعه
یه کلاغ روسیا
هوایی شده که بره
پابوس امام رضا

اما هی فکر میکنه:
اونجا جای کفتراس
آخه من کجا برم؟!
یه کلاغ که روسیاس

من که توی سیاهیا
از همه روسیاهترم
میون اون کبوترا
با چه رویی بپرم

تو همین فکرا بودش
کلاغ عاشقمون
یه دلش میگفت برو
یه دلش میگفت بمون

که یهو صدایی گفت
تو نترس و راهی شو!
به سیاهی فکر نکن
تو یه زائری، برو!

از: ؟

پ.ن 1: رفاقت تعطیل!
پ.ن 2: سال نو مبارک! محض خالی نبودن عریضه!!
پ.ن 3: می گفت رشته ی مدیریت بازرگانی خونده، تو دانشگاه تهران ... البته از قبل هم میشد فهمید که آدم فهمیده و باحالیه!(یعنی حالیشه!!!)؛... اون پ.ن اولی رو هم پشت ماشین نیسانی که باهاش کار میکرد نوشته بود.
Blogger

Check Google Page Rank