يك روز، اول مهر شروع شد و يك روز هم اول مهر تموم شد!...
اولين روز مدرسهتون يادتون هست؟... معمولاً يه استرس كوچولو(از جنس كودكي!) همراه آدم(كوچولو!) هست. يادمه كه اولين روز رو با مادرم رفته بودم و از اينكه تو مدرسه بمونم، ترسي نداشتم(پسر شجاع!) و از مادرم كه ميخواست باهام بمونه ميخواستم كه بره!... مادرم رفت، اما وقتي وارد كلاس شدم و ديدم همه پدر و مادرا با بچه هاشون توي كلاس هستن ته دلم خالي شده بود ... حسابي!
...
سالهاي بعد هم يادمه كه از اين روزاي اول مدرسه اصلاً خوشم نميومد تا موقعي كه چرخا بيافته رو غلتك و از حال و هواي تعطيلي دربيام!
روزهاي پاييز بود(و البته هست!) و آفتاب كمرنگ و سردش. مشقاي شب رو كه يادمه تا مدتها تا وقتي كه هوا تاريك نميشد نمينوشتم!!! روزهاي پنج شنبه كه هم شوق زنگ ورزش بود، هم يك روز تعطيلي كه پشتش خوابيده بود!
...
سالهاست كه از روزهاي مدرسه و مدرسه هاي كودكي گذشته، ولي هر چي بيشتر از اون روزها دور ميشم، بيشتر و بيشتر دلم براشون تنگ ميشه!
...
روزگار كودكي برنگردد دريغا!