بسوز كه خوش ميسوزي چو شمع ...

بين غريبه ها داري گم ميشي؛
بوي تنهايي رو ميتوني از حرفاشون حس كني ...
بگو! ... بگو كه خنده هاي پر از فريب و خودخواهي شون باسادگي و لبخند معصومانه ي تو چه كرد؟
...
داري كم كم مي فهمي كه اون حرفاي قشنگ و رنگ وارنگ‏ سرابي بيش نبوده

...

از هر طرف بوي ريا ميشنوم

هي! ساده!... ساده...ساده!

بسوز كه خوش مي سوزي چو شمع!
گويي سوختنت را پاياني نيست ...
پايان بي پايانت را عشق است!

با سحرگاهي كه مي‌آميزد
باور ريزش برگ، فصل آغاز تگرگ
فصل تنهايي تن، وقت پيدايش مرگ
تو اگر مي‌آيي قاصدك را به صداقت پر كن
مژدگاني بده يك دوست كجاست
مژدگاني بده يك دوست كجاست
دوستي آمده بود انتهاي نفس آغازش
جاي پاي سخني خالي بود
واژه‌ها آمد و رفت
دل تنهايي ما را همدمي تازه نكرد
شب ما را نربود
محفلي تازه نكرد
در هواي نفست
هم قفس تازه شدم

مزدا شاهانی
Blogger

Check Google Page Rank