میدان دوم پرنده

آقا یا خانم محترمی که که چند روزی است گلدان محترم شمعدانی‌هایتان را از کنار پنجره‌ی شمالی خانه‌تان -که هنوز برایم دوست‌داشتنی است- برداشته اید! شاید ندانید، اما قاب زیبایی از زندگی یک غریبه را خالی گذاشته‌اید...
این روزها، تنها، قاب خالی یک پنجره ی نیمه باز را می بینم...
این، اتفاق بزرگی است!...
لطفاً شمعدانی‌هایم را برگردانید!

پی‌نوشت: شاید مرا ببینی و نشناسی...
مردی شده برای خودش دردم! [+]

باز هم این چشم ابری با من است...

خيالت دلبرا! نازنين يارا!
چراغان می کند خانه ی ما را

شبانگاهان که بی تابم برای تو
خوشم با گريه کردن در هوای تو



می بارد نو به نو ديدگانم
می رويد نام تو بر زبانم



باده ی تلخ ِ غمت هر که نوشد
کنج غم را کی به شادی می فروشد

باز هم اين چشم ابری با من است
خانه با فانوس اشکم روشن است

عاشقی در من غزل خوان می شود
کوچه های دل چراغان می شود



شب که سوز نهان شعله ريزد به جان
اين من و اين شور شيدايی

ديده، دريای غم! سينه، صحرای غم!
کو دگر تاب شکيبايی



قرار جان، از که جويم
غم دل را با که گويم



دلبرا از داغ ما لاله گل کرد
هر کجا نام تو آمد لاله گل کرد

«ساعد باقری»

دانلود

ماهی سیاه کوچولو




شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه می گفت:

«یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود كه با مادرش در جویباری زندگی می کرد.این جویبار از دیواره های سنگی کوه بیرون می زد و در ته دره روان می شد. خانه ی ماهی کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شب ها ، دوتایی زیر خزه ها می خوابیدند. ماهی کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده، مهتاب را توی خانه شان ببیند!

مادر و بچه ، صبح تا شام دنبال همدیگر می افتادند و گاهی هم قاطی ماهی های دیگر می شدند و تند تند ، توی یک تکه جا ، می رفتند وبر می گشتند. این بچه یکی یک دانه بود - چون از ده هزار تخمی که مادر گذاشته بود - تنها همین یک بچه سالم در آمده بود.

چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف می زد. با تنبلی و بی میلی از این طرف به آن طرف می رفت و بر می گشت و بیشتر وقت ها هم از مادرش عقب می افتاد. مادر خیال میکرد بچه اش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد ، اما نگو که درد ماهی سیاه از چیز دیگری است!
...


متن کامل در ویکی نبشته: ماهی سیاه کوچولو - صمد بهرنگی

دوباره... کپچا!

در مورد کپچا (Captcah) در همین چند ماه اخیر چندین مطلب دیدم که شما هم احتمالاً دیده‌اید و باز هم احتمالاً دیگر می‌دانید کپچا چیست و به چه درد می‌خورد!... اما اگر نمی‌دانید که این موجود خرچنگ‌مانند(اسمش را عرض می‌کنم!) چیست و یا اسمش را برای اولین بار است که می‌شنوید، مشکلی نیست، مختصر و مفیدی در موردش خواهید خواند.

اما آنچه که باعث شد در مورد کپچا بنویسم، سایتی بود که تا امروز آنقدر به آن توجه نکرده بودم و مطالبی هم که می‌نویسم از همین سایت است: reCAPTCHA

کپچا چیست؟
کپچا در حقیقت برنامه‌ای است کوچک که هدف آن پاسخ به این سوال است که شما یک انسان هستید یا یک ربات!... خوب! شاید موقع ساختن ایمیل در سرویس‌های مختلف مانند یاهو و جی‌میل و ... یا در سیستم‌های نظردهی و کامنت‌گذاری و یا در بسیاری از سایت‌های مختلف دیگر، درخواستی را دیده‌اید که می‌گوید حروف داخل عکس کوچک را وارد کنید؛ یک عکس کوچک که حروفی در هم و برهم با خطوط رنگی مختلف که گاهی تشخیصش بسیار دشوار است را نشان می‌دهد. کپچا، برنامه تولیدکننده این حروف است که اغلب به صورت تصادفی تصویری (پازلی!) را می‌سازد تا شما به آن پاسخ دهید. از آنجا که تشخیص این حروف برای رباتها و یا برنامه‌های هوشمند OCR اغلب غیرممکن است، پاسخ صحیح شما نشان‌دهنده این است که شما یک انسان هستید نه ربات!
اولین باری که کپچا را دیدم (و احتمالاً برای شما هم همین طور است) سال‌ها پیش و موقع ساختن ایمیل در یاهو بود. هنوز آن زمان نمی‌دانستم کپچا چیست و این کلمات کج و معوج برای چیست تا همین اواخر که در برنامه‌نویسی به آن برخوردم.


تا اینجای کار به هدف اولیه‌ای که برای کپچا مشخص شده است، رسیده‌ایم. این کار برای برنامه‌ای که با آن کار می‌کنیم مفید است، اما حدس می‌زنم برای ایجادکنندگان سایت reCAPTCHA دو سوال مطرح شد:
1. آیا این کار بازدیدکنندگان و کاربران، غیر از هدف اولیه، سود دیگری هم دارد؟
... خوب! جواب این سوال، ساده است: خیر!
2. و حالا که جواب سوال اول خیر بود، آیا می‌توان از این کار نسبتاً بیهوده، بهره‌ای برد که هم خدا را خوش بیاید و هم خلق خدا سودی ببرند و خدمتی هم به جامعه بشری محسوب شود؟
...
پاسخ به سوال دوم، ایده‌ی جالبی بود که اکنون کپچاهای سایت reCAPTCHA بر اساس آن عمل می‌کنند...

روزگاري كه نيست ديگر هيچ!...


...

M: are
nemikhay az iran kharej shi?

me: ‫من وضعيتم مناسب نيست‬
‫اگر ميتونستم حتما ميرفتم‬
‫حداقل حالا نميتونم فكرشم بكنم‬
...
‫ما اگر بريم‬
‫كي باشه زجر بكشه؟

M: khob hame on hai ke vazeyateshon monaseb nist miran on var dighe

me: ‫چي بگم والا‬

...

آقای کوچک!

گوربان [+]:

اهل گوربان! شما هم اگر ندانید، بعضی از شما می دانند و این بعضی نیز اگر ندانند، خدای شما می داند... تا به امروز خاطرم نمی آید که کسی از مشکلی در برابرم نالیده باشد و من شانه هایم را بالا انداخته باشم و گفته باشم «مشکل توست». حالا... در خانه ِ ی من ، جوجه ای است... که یکباره از چند روز پیش، وقت نفس کشیدن، نفس نفس می زند... به خدا بگویید سکان ِ این امتحان را به سمت سینه ِ من بگرداند... کشیدن این درد را به سینه ی من بسپارد! درد کشیدن از تماشای درد کشیدن سهل تر است... سر افطار که می شود، بانگ سحر که می رسد... دعا کنید... دعا... دعا... دعا... هیچگاه به خیالم نمی رسید که با تمام جانم بگویم «التماس» ِ دعا...


التماس دعا!

خدایا!...

شب و تنهایی

من و تنهایی...

حاصل یک خیال گنگ از بی‌خوابی و تنهایی...



شب و من...

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه‌ای به دام جنونم کشید و رفت

پس‌کوچه‌های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

یک آسمان ستاره‌ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

شاید به پاس حرمت ویرانه‌های عشق
مرهم به زخم فاجعه‌گونم کشید و رفت

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

افشین یداللهی
Blogger

Check Google Page Rank